#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_25

چي میديد منو پرت مي کرد تو اتاق پرو و رسما مي گفت خفه ! اخرش هم بهزاد رو راضي کرد که

ما رو براي شام ببره بیرون

با هم وارد رستوران شديم و قبل از اين که شام رو بیارم رفتم تا دستام رو بشورم ...

بعد از اين که دستام رو شستم از سرويس بهداشتي خارج شدم و به سمت میزمون حرکت کردم

همین حین يه صدايیي شنیدم که فکر کردم با منه

پسر : واو محمد ببین چه تیکه اي

حس کردم که رو لباسنم مشکلي پیش اومده واسه همین برگشتم سمتشون گفتم " ببخشید با

منید ؟

محمد : امیر يارو داره پا میده به نظرت ؟

اون پسره يا همون امیر با لبخندي چندش اور يه ابروش رو انداخت بالا و گفت : بفرما در خدمت

باشیم خانم خوشگله

و همزمان صندلي کناريش رو داد عقب

در حالي که تعجب کرده بودم چشمام رو درشت کردم و با حالت گیجي گفتم : بله ؟

محمد : عزيزم به خودت فشار نیار بیا در خدمتت باشیم

بهزاد : شما نمي خواد نگران کسي باشي

امیر : به تو چه دلمون میي خواد

بهزاد همینطور که داشت حرص مي خورد اخه از قرمري چشماش مشخص بود يقه ي امیر رو

گرفت و اونو از صندلي بلند کرد : به نفعته دلت نخواد

ديدم کار داره به جاهاي باريک مي کشه واسه همین خواستم شیدا رو صدا کنم که از چیزي که

ديدم هنگ کردم ...

نمیدونم که من چرا اينقدر بدبختم هر جا که میرم بايد سايه ي نحص اين دو تا رو تحمل کنم ...

سرم رو با انزجار از ديدن سیمین در حالي که با مردي که کنارش نشسته بود دل و قلوه میداد

برگردوندم ...

اون لحظه تنها کاري که مي تونستم بکنم اين بود که يه جوري جیم شم

پیرهن بهزاد رو گرفتم و اونو با خودم به طرف بیرون کشیدم و همونطور هم به شیدا اشاره کردم

که بره بیرون

نمیدونم اين چه شانسیه که من دارم کلا به من نیومده بیرون برم

وقتي پیش ماشین رسیديم بهزاد به شدت دستش رو تکون داد و با عث شد که دست من به

شدت از لباسش جدا بشه

مسخره بیشعور فکر نمي کنه که دستم درد مي گیره

romangram.com | @romangram_com