#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_24
شیدا : چي ؟ پاشو پاشو که شیدا هواتو داره
شیدا رفت پايین و من موندم تا حاضر شم
يه مانتو و شلوارلي مشکي پوشیدم و شال سبزم رو سرم کردم ... اين مريم جونم چه خوب
سايزمو میدونه ... بیچاره هر وقت که میره بازار واسم يه چیزي مي خره
همین حین صداي شیدا و بهزاد بلند شد ... باز اين دوتا به جون هم افتادن
کیف سبزمو برداشتم و به سمت پايین رفتم
بهزاد : کي گفت که من بايد قبول کنم؟
شیدا : من
بهزاد : نچ
شیدا : خیلي خوبم بله
بهزاد : نه که میگم يعني نه
شیدا : شما کي باشي اونوقت
بهزاد : ا منو نمیشناسي ؟ ... خب مشکلي نیست بنده دکتر بهزاد صفوي از خاندان بزرگ صفوي ها
و نوه ي ملک مطیع صفوي سردار بزرگ ايران بودم
شیدا : ااااا؟ ... اينطورياست ... پس من به فرهاد زنگ میزنم تا بهت دکتر صفوي و چه میدونم نوه
ي ملک مطیع خان رو بهت نشون بده
بهزاد : اوووووووووووووووم ... حالا که فکر مي کنم مي بینم که سريع تر حاضر شید !
شیدا : چي شد نوه ي ملک مطیع ... تو که قبول نمي کردي
بهزاد : نه حالا که دارم فکر مي کنم مي بینم که خودمم بیرون کار دارم
اين وسط چشم شیدا به من افتاد که داشتم از راه پله پايین میومدم
شیدا : ترلان بدو که بهزاد ما رو مي بره و میاره
بهزاد چشم قوره اي بهش داد و از عمارت خارج شد
***
***
ديدن اين همه ادم يک جا واقعا شگفت انگیز بود ولي نمیدونم چرا اينقدر از جنس مخالف مي
ترسیدم و تا يک متريشون هم نمي رفتم ... انگار که اون کابوس ها نمي خواست دست از سر من
برداره
بعد از کلي گشت و گذار دو دست مانتو سه تا شلوار لي و دو تا کیف و سه تا شال و چهار پنج تا
تونیک خريدم ... ماشالا شیدا جان به هیچ چیز رحم نمي کنه وگرنه منو چه به خريد کردن ... هر
romangram.com | @romangram_com