#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_23
اتاق
راستش دوست نداشتم تو خونه تنها باشم ...
- واي شیدا نمیدوني چقدر خوشحالم که اومدي
شیدا : میدونم عزيزم ... کیه که از ديدن من خوشحال نشه ؟
- خوب حالا ... راستي نزديک بود بفهمه
شیدا : چي رو ؟
همه ي قضیه ديشب و امروز رو براش تعريف کردم
شیدا : ولي ترلان به نظرم بهتره خوندن و نوشتن رو ياد بگیري
- اره اگه بفهمن خیلي بد میشه ... حتما فکر مي کنن دارم سرشونو کلاه میذارم
شیدا : نه بابا ... مريم و فرهاد که اينطوري نیستن
- ولي بهزاد ...
شیدا : خوب در مورد اون که تضمیني نمي تونم بهت بکنم تنها مي تونم بگم که يه قبر واسه
خودت تو بهشت زهرا پیش خريد کن
- واي نگو ... تصورش هم برام سخته
شیدا : بیخیال بابا من خودم بعد از عید باهات کار مي کنم
- راستي عید کي هست ؟
عید ... عید ... عید ... واسه من که تموم زندگیم تو اتاقم خلاصه میشد واژه ي غريبي بود
عید من خلاصه شده بود به پنجره ي اتاقم و ديدن منور هاي رنگانگي که به اسمون میزدن البته
اگه سال تحويل شب بود ....
عید من خلاصه شده بود به ماهي قرمز رنگي که سیمین براي خالي نبودن عريضه مي خريد
عید من خلاصه شده بود توي قراني که راشین بهم هديه داده بود ... چیزي که از اين خانواده بي
خدا بعید بود ... اون موقع بود که فکر کردم راشین مي تونه خوب هم باشه ...
عید من سبزي پلو با ماهي اي بود که اشپز مي پخت ... شمعي که کنار قرانم همراه با گلبرگ هاي
رز روشن بود و با هر قطره اب شدن تحمل منم اب میشد ...
شیدا : واي کجايي تو دختر ... يه هفته ديگه
- جدي؟ ... عجب سالي بود امسال
شیدا : نظرت چیه که الان بريم خريد؟
- واي نه من تا حالا خريد نرفتم
شیدا : پس حاضر شو که استارتشو با خودم میزني
- اگه ضايه بازي در بیارم چي ... نه ... ول کن نمیخواد
romangram.com | @romangram_com