#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_22


بهزاد : اي خدا کي گفت که مامان و باباي ما با هم فامیل باشن ؟

شیدا : خب فرزند سن بابا بزرگم اين ديگه به من ربطي نداره بايد بري يقه بابي و مامیت رو

بگیري که عاشق هم شدن

همین حین نگاه شیدا به من که تو چارچوب در اشپزخونه ايستاده بودم افتاد

شیدا : ا ترلان تو اينجا بودي پس چرا صدات در نیومد ... نگاه کن بهزاد اينقدر حرف زدي که

حواسم از اين يکي بچم پرت شد

- سلام شیدا جان خوبي

شیدا : اگه اين بهزاد بذاره بله

بهزاد : حالا اينا رو بیخیال شو بگو چه کاري داشتي که مزاحم شدي و ارامشومون رو بهم زدي ؟

شیدا : چي ؟ چشمم روشن ... مگه چیکار مي کردين که من ارامشتون رو بهم زدم؟

بهزاد : شیـــــــــــــــــــــــ ـــــدا

شیدا : اي بابا بیا و خوبي کن ... رفتم براتون غذا گرفتم که از گرسنگي نمیريد

بهزاد : ايول شیدا از کجا فهمیدي که ما غذا ندريم

شیدا : بر مي گرده به همون قضیه عقل ديگه ... از اونجايي که اينجانب نیز يک دختر مي باشم و

میدانم که ترلان نیز مانند من هیچ استعدادي در اشپزي نداره ... البته درک اينا هنوز براي تو زوده

من که هنگ زبون اين شیدا بودم

بهزاد : من که از چیزي سر در نیاوردم

شیدا : گفتم که درکش برات زوده انشالله وقتي قاطي مرغا شدي

بهزاد : فعلا بلبل زبوني بسه اون غذا رو زودتر بیار که مرديم از گرسنگي

شیدا : جون به جونتون کنن شما مردا شکم پرستیم .. بیا بگیر ... يه نگاه به اون ترلان بیچاره

بنداز هنگ کرد بیچاره ...

شیدا : ترلان عزيزم خوبي ؟

شیدا : ترلان؟

شیدا : الـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــو ؟

و هم زمان دستش رو جلوي صورتم تکون داد

يکدفعه به خودم اومدم و گفتم : بله ...چي شد؟

شیدا : ديدي گفتم بهي خان

بهزاد پوزخندي زد و گفت : برو بابا

غذامون رو خورديم ... بعد از غذا شیدا مي خواست بره که من مانعش شدم و با خودم بردمش تو


romangram.com | @romangram_com