#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_21
حالا چه غلطي بکنم ... صفحه ش يه دونه عکس هم نداشت
- ببخشید اين چه غذايي
بهزاد در حالي که چشماش از تعجب گرد شده بود گفت : ماکارانیه ديگه
لامصب عجب چشمايي هم داره ... چشماش توسیه
- اهان بله
اومدم کتاب رو از دستش بگیرم و برم که ديدم اونم بلند شد
بهزاد : نه به تو نمیشه اعتماد کرد معلوم نیست باز چه بلايي سرش میاري
شونه اي بالا انداختم و با هم به اشپز خونه رفتیم
کتاب رو جلوم گذاشتم و به خودم گفتم يه کاريش مي کنم ديگه
بهزاد : خوب خط اولش چي مي گه
- مي گه ... مي گه ... چیزه ...
بهزاد : اي بابا بخونش ديگه
- خوب راستش من ... من ...
بهزاد که معلوم بود کلافه شده با صدايي بلند تر از حد معمولش گفت : تو چي ؟
اي بابا اينم اعصاب معصاب نداره ها
- خب راستش من ... من
صداي ايفون مانع از ادامه ي حرفم شد
خدايا شکرت ... نزديک بود بفهمه ... اخیش
با صدايي که شنیدم به بیرون رفتم
شیدا : سلام بر اهل منزل ... احوال محوال
بهزاد : شیدا باز تو نیومده شروع کردي
شیدا : اولا که سلامت کو دوما با من درست صحبت کن بچه
بهزاد : اوهو کي به کي مي گه ... خدا رحم کرده 6سال ازت بزرگترم
شیدا : د ن د مشکلت همینه ديگه عزيز من ... بزرگي به عقل نه به سال و در ضمن از نظر مقامي
هم من ازت بزرگترم ... البته يادم رفته بود که ديگه پیر شدي رفتي
بهزاد : بابا با عقل ... دست ما رم بگیر ... همچین مقام مقام مي کنه که انگار داريم روي يه کشور
حکومت مي کنیم ... در ضمن کي گفته که من پیر شدم
شیدا : حتما فرزندم يه ترم برات کلاس مي ذارم ... سلسله ي صفوي ها هم کم چیزي نیست ...
من از يه طرف دختر دايي مامنتم از يه طرف دختر عموي بابات هرچي باشه من مقامم تو اين
خاندان کم چیزي نسیت ... در ضمن 02سال کم سني نیستا
romangram.com | @romangram_com