#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_17

خدا خدا مي کردم که نصفه شب برگردن و گرنه از گشنگي تلف مي شدم

از اون جايي که علاقه اي به حرف زدن با بهزاد نداشتم از اتاقم بیرون نرفته بودم ...والله منو چه

به اون ؟! همینطوريشم سايمو با تیر میزد ! بهتر بود که از ارامش موجود حداکثر استفاده رو مي

بردم ... خودمو با شمردن ترکاي روي ديوار که ساخته ي ذهن خودم بود مشغول کرده بودم !

ساعت 99شب بود و من داشتم جواب مهموناي توي شکممو مي دادم

اصلا اين بهزاده خونست ؟ حالا من بیرون نرفتم اين نبايد بیاد ببینه که من مردم يا زنده

يعني مرد هم مرداي قديم ...

دو ثانیه نکشید که برق رفت و مصادف شد با غرش ابرهاي موجود در اسمون و در اومدن جیغ من

بازم اين بهزاد خان به روي مبارک نیاوردند

خداي من حالا بارون و رعد و برق رو کجاي دلم بذارم

رفتم از پله ها پايین ...

- اقا بهزاد .... اقابهزاد .... بهــــــزاد

ولي انگار کسي تو خونه نبود

- واي خدايا حالا چه خاکي تو سرم بريزم

همین حین دوباره رعد و برق زد و شیشه ها محکم بهم خورد و من دوباره يه جیغ بنفش کشیدم

ديگه اختیار اشکام رو نداشتم و خودشون خود به خود از ترس روي گونم سرازير شده بودند

اينباز با صدايي که مخلوط با گريه و بريده بريده بود گفتم : اقا بهزاد ... اقا بهزاد ... تو رو خدا اگه

اينجايید جواب منو بديد ... تو رو خدا ... اقا بهزاد .... من از تاريکي و رعد و برق مي ترسم ... اقا

بهزاد

ولي انگار نه انگار ... اصلا تو خونه بود ؟ شايدم بود و به روي خودش نمي اورد ! حتما با خودش

مي گفت " بهتر دختره از ترس بمیره از شرش خلاص شم "

همینجوري وسط حال نشستم که کم کم نفهمیدم چي شد که خوابم برد

***

با احساس سردي يه چیز چشمامو باز کردم ...

من اينجا چي کار مي کنم ؟

ا من کي خوابم برد ؟

توي اتاقم بودم اومدم از جام بلند شم که پارچه اي که رو پیشونیم بود افتاد زمین

پارچه رو برداشتم و اومدم که برم بیرون ديدم بهزاد رو صندلیم نشسته و سرش رو گذاشته رو

میز تحريرم

فکر کردم بیداره رفتم جلو که صداش کنم که ديدم خوابه

romangram.com | @romangram_com