#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_16


که زير پنجره باغچه بود و ما هم ماه بهمن بوديم و هوا باروني ... باغچه گل بود و ما هم سر

خورديم و حسابي سر و وعضمون گند اومدش

همین حین صداي اژير پلیس اومد

از ترس هول شده بودم و نمي دونستم بايد چي کار کنم

شیدا : ترلان فقط بدو که اگه ندويي کلامون پس معرکه ست

جفتمون تا مي تونستیم دويديمو از اون کوچه دور شديم

بالاخره از خستگي ايستاديم ... شیدا : نزديک بودا

چیزي نگفتم و فقط نگاش کردم

با ديدن من بلند زد زير خنده و گفت : دختر چرا اينطوري نگام مي کني

- مرض داشتم سکته مي کردم

شیدا : حالا که به خیر گذشت ولي گند اومديم ... بهتره زودتر بريم خونه

- بريم

شیدا يهو دستمو کشید و گفت : اهان

- هِِيــــــــــــــــــــــــــــــي ... دختر سکته کردم چته تو ؟

شیدا : قرار بود يه چیزي رو بگي

با اين که کار خطرناکي بود ولي همه چي توي دلم تلمبار شده بود و من نیاز به يه نفر داشتم تا

براش درد و دل کنم ... يه نفر که عمیق درکم کنه .... انگار توقعم بالارفته بود که به درک کردن

مريم جون و فرهاد راضي نبودم ... مخصوصا که شازده پسرشون اومده بود

واسش توي مسیر همه چیز زندگیم رو براش تعريف کردم و ازش خواستم که به هیچ کي حتي

مريم جون و فرهاد خان هم نگه

شیدا : واي ... دختر تو چه جوري تونستي اين همه سختي رو تحمل کني ... در مورد رفتار بهزاد هم

که متاسفم و اون کلاياد گرفته که خیلي دير به ادمها اعتماد کنه البته بايد بهش حق هم بدي

- من قبول دارم که نمي تونه بهم اعتماد کنه ولي حق نداره ندونسته در موردم قضاوت کنه

شیدا : حق با توهه ... راستي بايد يه فکري در مورد سوادت هم بکنیم وگرنه دير يا زود مي فهمن

يه روز بیشتر از مهموني ديروز نمي گذشت !

امشب مريم جون و فرهاد خان مراسم ولیمه ي يکي از دوستاي فرهاد خان که از سفر حج اومده

بود دعوت بودند

مراسم رو توي ويلاشون توو لواسون گرفته بودن و مريم جون گفته بود احتمالا نصف شب میان

اگرم نتونستن ناچارا فردا صبح بر مي گردن


romangram.com | @romangram_com