#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_14
يه لباس ابي واسه خودم انتخاب مي کردم ابیش درست مثل چشمام يه ابیه خاص بود
چشماي من يه رنگ ابي بود که تا حالا نديده بودم
حتي سیمین و نازنین هم چشماشون ابي نبود و من اين احتمال رو میدادم که به بابام رفته باشم
قرارشد شیدا بیاد دنبال من با هم بريم ... به خودم تويه اينه نگاه کردم ... سهم من از اين دنیا
فقط داشتم قیافه اي زيبا و اندامي موزون بود ... تنها همین...
با شنیدن صداي ايفون مانتوم رو پوشیدم و سمت پايین رفتم
شیدا : بــــــــــــــــه چه کرده اين دختر
- سلام
شیدا : سلام بر تو اي خانوم ... احوال شما
- ممنون ... تو خوبي
شیدا : مرض تو نمي توني يه ذره احساسات نشون بدي به حرفاي من
- نه
شیدا : اي خدا منو بکش و از دست اين راحت کن
بهزاد : به به شیدا خانوم از اين طرفا
شیدا : ا اقا بهزاد شما خونه اين ؟ هتوز نرفتین بیمارستان ؟ اخه چرا ؟ اخه ادم اولین روز نمیره
سرکار
بهزاد : واي دختر تو چه قدر حرف میزني ... همون انشالله خدا تو رو بکشه و منم از دست تو راحت
کنه
شیدا : خیلي ممنون ديگه
بهزاد : خواهش مي کنم دختر دايي جان ... قابلت رو نداشت عزيزم ... در ضمن بنده رفتم
بیمارستان ولي پدر شما منو فرستادن که مدارکم رو بیارم
شیدا در اصل دختر دايي فرهاد خان بودش ... البته از نطر سني هیچ سنخیتي با هم ندارن دوستان
شیدا خواست دوباره 4تا چیز بارش کنه که گفتم : شیدا جان عزيزم دير مي شه ها
شیدا : از دست اين بهزاد حواس واسه ادم نمیذاره که ... باي بهي
بهزاد : بیخودي حواس پرتي خودت رو پاي من ننويس ... راستي کجا به سلامتي ؟
شیدا : تولد يکي از هم دانشجويیي هام
بهزاد : کیه ؟ اشناست ؟
شیدا : نه اتفاقا ... واسه همین هم دارم ترلان رو با خودم مي برم
بهزاد پوز خندي زد و گفت : کي رو هم با خودش داره مي بره ... خوب منم دارم میرم ... فعلا
romangram.com | @romangram_com