#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_13

- اوه نه نه ... من داشتم فکر مي کردم ... البته نظر مطلوبي در مورد ايشون ندارم !

دختره : چه عجب بالاخره يکي پیدا شد که حرف ما رو بفهمه ... خوشبختم شیدام

- منم همینطور منم ترلانم

شیدا : واي چه اسم قشنگي مي تونم کنارت بشینم

- مرسي البته که مي توني

اومد کنارم نشست و از زمین گرفته تا اسمون حرف زديم البته من که خیلي اطلاعات نداشتم ولي

خوب ضايه بازي در نیاوردم

صبح که چه عرض کنم ساعت 90ظهر از خواب بیدار شدم از بس ديشب دير خوابیده بودم

ديشب واقعا شب خوبي بود و بهترين قسمتش دوستي با شیدا بود

خیلي دختر خوب و بي الايشي بود و من خیلي ازش خوشم اومده بود

بهزاد هم که نیم ساعت نیم ساعت بهم يه پوزخند تحويل مي داد مخصوصا به خاطر قضیه ماهان

اما ماهان نمیدونم چرا ولي حس مي کردم مي خواد يه چیزي رو به من بگه ولي نمي گفت حالا يا

روش نمي شد يا اين که موقعیت نداشت و از اين جور چیزا رو نمیدونم

بعد از اين که لباس خوابمو با يه لیاس مناسب عوض کردم از اتاقم بیرون اومدم که توي راه پله

بهزاد ديدم

از روي اجبار يهش سلام کردم

اونم بدتر از من جوابم رو داد ... واقعا عنق بود ...

بي اهمیت به رفتار هاي بهزاد و با سرخوشي تمام به مريم جون سلام کردم و بعد از خوردن

صبحانه دوباره به اتاقم برگشتم

يک ساعت بود که الاف دور خودم مي چرخیدم

نه اينجوري فايده نداره حداقل بايد خوندن و نوشتن ياد بگیرم

اول مي خواستم به بهزاد بگم ولي ديدم ادم نیستش واسه همین تصمیم گرفتم که به ماهان بگم

نمیدونم چرا يه اعتماد خاصي بهش داشتم درست برعکس بقیه همجنساش که ازشون وحشت

داشتم حتي بهزاد اصلا از اين نمي ترسیدم ... نمیدونم والله

***

امروز شیدا بهم زنگ زد و گفت که يکي از هم دانشجويیاش اينو براي تولدش دعوت کرده

مامانشم چون به اون دختره اعتماد نداره نمیذاره که شیدا تنهايي بره واسه همین از من خواست

که همراهیش کنم

منم که بیکار .. الاف .. از خدا خواسته قبول کردم

پا شدم رفتم حموم ...

romangram.com | @romangram_com