#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_108
همزمان شیدا گوشم رو از پشت گرفت و با اون کفگیري که دستش بود و به نشونه تهديد تکون
میداد گفت : تو اشپزخونه چي گفته بودي ؟
من : چیزي نگفته بودم ! ... آي آي ولم کن !
شیدا : که چیزي نگفته بودي هان ؟
- خب چرا يه چیزي گفتم ... دوست داري يه بار ديگه بگم ؟ من گفتم که نگران تو نیستم نگران
اون ما...
شیدا دستشو گذاشت جلو دهنمو گفت : خیلي مسخره اي !
- به من چه بابا ! خودت همش میگي بگو چي گفتي
فرناز : زن عمو هم تو خونش مهدکودک باز کرده ...
با اين حرفش من و شیدا و ماهان و فرزاد برگشتیم سمتش
همزمان نگاهم به بهزاد افتاد همونطور که چشم غوره مي رفت به امیر علي اشاره کرد ...
نگاهم به امیر علي افتاد که يه جور خاصي نگاهم مي کرد و يه لبخند هم رو لبش بود ... ناگهان
حس بدي بهم دست داد ... حسي که از زماني فهمیدم زندگي يعني چي گريبانگیرم شده بود ... و
البته با وجود ماهان و بهزاد يه مقدار از میزانش کاسته شده بود ... تک سرفه اي کردم و صاف
سرجام ايستادم
بهزاد : خب بگیر چي میخوريد که زنگ بزنم سفارش بدم بیارن
ماهان : مگر اين که اين رستوران به ما غذا بده وگرنه اين خانوما که به ما هیچ چیز نمیدن !
فرزاد : خواهر من مگه من تو خونه سفارش نکرده بودم که غذايي با دخترا دست و پا کنید ! بابا
معدمون درد گرفت ازبس غذاي بیرون خورديم اون از زنمون که يه هفته ما رو ول کرده رفته
شیراز اينم از شما !!!
فرناز ايشي کرد و گفت : به من چه! ترلان خانوم و شیدا خانوم اينجا چیکاره ان ؟ به درد کار ديگه
اي که نمي خورن ...
شیدا دستم رو که تو دستش بود براي کنترل خشمش فشار داد و گفت : اختیار دارين فرناز جان ...
بالاخره بزرگترا يه حرکتي بکنن که ما ها الگو بگیريم ديگه !
همزمان ماهان زد زير خنده و گفت : ول کنین بابا غذا نخواستیم بدبخت شوهراتون ! بهزاد جان
نزگ بزن بگو بیارن براي منم کوبیده سفارش بده
امیر علي تک سرفه اي کرد و گفت : خب ديگه اگ اجازه بديد زحمت کم کنم و ناهار نمونم
فرناز با اون صداي تو دماغیش گفت : وااااااااي ! چرا امیر ؟
من و شیدا با دهن باز به فرناز نگاه مي کرديم ! چقدر صمیمي !
romangram.com | @romangram_com