#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_106
يکي از دوستان خانوادگي ما هستند ... امیر علي جان اين دختر خانوم خواب الو هم که مي بیني
ترلان جان هستند از اقوام ...
امیر علي لبخندي زد که چهرش رو صد برابر جذاب تر مي کرد و دستشو جلو اورد تا باهم دست
بديم ...
امیرعلي : از اشنايي با شما خرسندم خانوم زيبا !
يه ابروم رو بالا دادم و نگاهش کردم ... به قیافه اش نمي خورد اينقدر زبون باز باشه ... منم
متقابلا يه لبخند زدم و باهاش دست دادم : و همچنین اقاي امیر علي !
خواستم دستم رو از دستش بیرون بیارم که محکمتر فشرد و گفت : شما چهره ي اشنايي داريد
مخصوصا چشماتون ... ما همديگه رو جايي نديدم ؟
جلل الخالق حق چیزاي نشنیده من که کل عمرم تو خونه بودم چطور اين منو ديده باشه : نه گمون
نمي کنم اينطور باشه ...
همزمان با کشیدن دستم ، دستم رو از حصار انگشتانش نجات دادم و روي صندلي که کنار شیدا
بود نشستم ... امیر علي هم همینطور که مي نشست گفت : اما من مطمئنم که شما رو يه جا ديدم
شايد تو امستردام شايد تورنتو و يا شايد هم امارات ...
- متاسفم بايد در جوابتون بگم که بنده به سفرهاي خارج از کشور نرفتم در واقع علاقه اي به اين
کار ندارم ...
همینطور که جواب امیرعلي رو میدادم نگاهم به بهزاد افتاد که نگاهش به دستش بود و میشد با
ديدن دستش گفت فشار زيادي داره بهش وارد میشه ... يهو گفت : شیدا برو صبحانه ي ترلان رو
بده که دوباره مثل ديروز معده درد نگیره ... میدوني که حساسه ...
يه ابروم رو از تعجب بالا داد و به بهزاد نگاه کردم ... من کي معده درد گرفته بودم که خودم
متوجه نشدم ... چرا اينجا امروز اينقدرعجیبه ...
شیدا بلند شد و فت : اره ترلان بیا بريم يه چیز بدم بهت بخوري ولي ايشالا کوفتت بشه !
بلند شدم و راه اشپزخونه رو پیش گرفتم ولي صداي اروم امیرعلي رو شنیدم که با خودش مي
گفت : ولي من مطمئنم که يه جا ديدمش ... اين رنگ چشما ...
با شیدا وارد اشپزخونه شدم که محکم شیشه مربا رو گذاشت رو میز : ها چته ؟
شیدا : واقعا که تو چرا ديشب درو قفل کردي ؟
لبخندي زدم و گفتم : تلافي بود عزيزم ... اونسري رو که يادت نرفته !
شیدا اخماشو تو هم کشید و گفت : خیلي لوسي به خاطر تو ديشب مجبور شدم با ماهان تو يه
اتاق بخوابم !
romangram.com | @romangram_com