#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_103

بهزاد : فراهانیه بزرگ ؟

فراهاني ديگه کي بود ؟

بهزاد : باشه باشه ... من باهاش هماهنگ مي کنم ... پس گفتید جلسه فردا نه صبحه ديگه

نگاهي به ماهان انداختم که تو فکر فرو رفته بود و شیدا هم با تعجب به بهزاد خیره شده بود

بهزاد : نه نه نگران نباشید ... من خونه رو اماده مي کنم ... سلام برسونید خدافظ

تماس رو قطع کرد و به ماها نگاهي انداخت

شیدا : چي شده باز ؟

ماهان : مرتبط با فراهاني بود نه ؟

بهزاد اومد روي تک مبلي که به همه ي جمع مسلط بود نشست و گفت : فراهانیه کوچیک برگشته

...

ماهان خونسرد و بیخیال نگاهي به بهزاد انداخت و گفت : امیر علي ؟

بهزاد تکیه اش رو به مبل داد و گفت : اره و در خواست جلسه داده اونم خارج از محیط کاري ...

شیدا موشکافانه نگاهي به بهزاد انداخت و گفت : وسط تعطیلات رسمي ؟ کجا ؟

بهزاد : فردا ساعت نه صبح خونه ي ما ...

ماهان : اما بابا اينا که رامسرن

بهزاد همونطور که موبايل رو با دستش مي چرخوند گفت : همینش عجیبه ديگه ... اون مي خواد با

من و تو شیدا و فرزاد و فرناز به نیابت از خانواده هامون جلسه بذاره ...

شیدا : پس مي خواد وُراث رو ببینه !

بهزاد : اوهوم ! عجیب نیست ؟ چرا بايد تک پسر و وراث فراهانیه بزرگ ، امیر علي فراهاني بعد از

شیش سال به ايران برگرده اونم بي خبر و اينقدر ناگهاني قصد داشته باشه با وراث جلسه اي

برگذار کنه ؟

ماهان : خب معلومه ! احتمالا براي پیمان محکم تر بعد از صد و بیست سال پدر و مادر ها با بچه

ها ...

بهزاد : خودتم داري مي گي احتمالا

شیدا : ترجیح میدم با ديد مثبت به اين قضیه نگاه کنم ...

بهزاد : همه چیز فردا مشخص میشه ... بهرته بريد وسالیتون رو جمع کنین ... انگاري امسال عید

سفر کردن به ما نیومده ...

شیدا : سالي که نکوست از بهارش پیداست ...

ماهان : پس تو هم يه زنگ به بهزاد بزن و بگو با فرناز فردا خونه ي شما باشن

بهزاد : تماس میگیرم حالا ...

romangram.com | @romangram_com