#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_101

شیدا اين بار با لحني که مشخص بود حرصش در اومده گفت : نخیر مرتبط با دوستانتون نیست !

بر مي گرده به همون هزار تا دوست دختري که تو ماشین ذکروخیرشون بود !

ماهان خنده ي شیطنت امیزي کرد و گفت : خب دوست دختر مگه دوست ادم محسوب نیمشه

شیدا خانوم ؟

شیدا بدون توجه به لحن شوخي امیز ماهان ايشي گفت و وارد ويلا شد ...

بهزاد : مي بینم که کمري خوشگلتون از يادتون رفت ماهان خان !

و همونطور که مي خنديد اونم وارد ويلا شد

ماهان با ياداوريه دوباره ي وضعیت ماشینش دوباره چیني به ابروش داد ...

- خواستي لواشک بگیري براي منم بگیر !

به اين مي گن از اب گل الود ماهي گرفتن ! فکر کنم توقع اين حرف رو از من نداشت ! حتما توقع

داشت منم يه متلک بارش کنم ! چشمکي بهش زدم و مثل شیدا و بهزاد وارد ويلا شدم ...

وقتي وارد شدم اولین چیزي که به چشمم خورد صورت در هم رفته ي شیدا و لبخند محوي بود که

رو لب بهزاد بود ... نمیدونستم يه تماس تلفني اينقدر يه ادم رو متحول مي کنه و همینطور اين رو

هم اين لحظه نمیدونستم که يه تماس تلفنیه ديگه قراره همه چیز رو باز زير و رو بکنه ... يک چیز

غیر منظره ...

نمیدونم چقدر جلوي در وايساده بودم که با صداي ماهان به خودم اومدم

ماهان : ترلان مکان هاي بهتري هم واسه تفکر هست و مثل مکان زيباي دابلیو سي ! فعلا قربونت

برو کنار اعصاب معصاب نداريم !

رفتم کنار شیدا روي مبل نشستم همزمان يه سقلمه اي بهش زدم که منو نگاه کرد ... زير لبي

بهش گفتم : چته ؟

ابرويي بالا انداخت و همینطور که سعي مي کرد خودش رو اروم نشون بده گفتم : هیچي ! مگه

قراره چیزيم باشه ؟

شونه اي بالا انداختم و گفتم : نیمدونم ! از اخمات بپرس !

بدون جواب دادن به من سرش رو با فیلم ديدن گرم کرد ...

يه نیم ساعتي بود که بیکار و الاف نشسته بودم و هر يه دقیقه صورت بهزاد و شیدا و ماهان رو از

نظر مي گذروندم که يهو از شکمم صدايي اومد ... انگاري صدا به اندازه اي بلند بود که اون سه تا

هم بشنون و بزنن زير خنده ! ديگه از عصاباني بودن ماهان ... صورت درهم شیدا ... و لبخنداي بي

مورد بهزاد خبري نبود ...

ماهان همونطور که مي خنديد گفت : از کي تا حالا چیزي نخوردي تو دختر ؟

چیني به ابروم دادم و گفتم : امممممم ... فکر کنم از ديشب ! صبحانه هم که اين شیدا خانوم

romangram.com | @romangram_com