#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_99
و الان علی پیش روم نشسته بود و مات نگاهم میکرد. علی تمام روحی رو که تو خونه دمیده بودم دیده و حس کرده بود.
- دارم بهتر میشم.
- میخوای فردا صبح با هم بریم دیدن...
قولی میداد که خودش هم نمیدونست میتونه پاش وایسه یا نه.
- بهم قول نده.
- هماهنگ میکنم...
- کار تو هیچوقت با خواستههای من هماهنگ نمیشه.
- نمیذاری حرف رو تموم کنم.
- چون نمیتونی پاش وایسی؛ چون صبح که بشه من میمونم و ...
بس کردم، تمومش کردم، نمیخواستم شب خوبم رو اینطوری خراب کنم.
***
داشتم تو تخت غلت میزدم بلکه حالت مناسبی رو برای خوابیدن و آروم گرفتن پیدا کنم. سرم جای پام، پام جای سرم، وسط تخت، گوشهی تخت، اصلا انگار تمام تخت میخکوب شده باشه. کاش میتونستم این ساعت از شبانه روز رو با نیلوفر دردِ دل کنم، میگفتم یک هفتهای میشه از شاهد و زنعمو خبری نیست، میگفتم چهار روز تمام از همسرم خبری نیست. چهار روز تمام که...
به طرز عجیبی همزمان با افکارم تلفن زنگ خورد. چند سانتی از جا پریدم. این وقت شب، نبودن علی و تنها بودنم باعث شد تمام دلهرههای عالم به جونم بریزه. کاش یکی بود و تلفن رو جواب میداد.
romangram.com | @romangram_com