#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_100
- بله؟
- سلام دخترم.
آقای یوسفی که تا به امروز فقط صداش رو میشناختم.
- سلام آقای یوسفی. در خدمتم.
- دخترم ربع ساعته حاضر میشی با هم یه جایی بریم؟
- چیزی شده؟ کجا میریم؟ ساعت یازدهست ؟ علی در جریانه؟
- شما آماده شو، من تو راه برات توضیح میدم.
- آقای یوسفی من که شما رو با چهره نمیشناسم.
- دخترم من که تو رو میشناسم.
آقای یوسفی خیلی خوب تونسته بود دقایق آماده شدنم رو تخمین بزنه. هول هولکی سعی در آماده شدن داشتم و دقیقا ربع ساعت بعد در زد.
- باز کن باباجان.
صداش از هر چهرهای برام آشناتربود. در رو باز کردم و مردی دیدم قدبلند و چهارشونه، مردی که هنوز هم زود بود من رو "دخترم" خطاب کنه. سلام دادم پاسخ که داد، تا در زانتیای سیاه رنگ، چسبیده به فاصلهی یک بند انگشت باهام اومد، کنارم با کمی فاصله نشست. برای شروع داشت مِن مِن میکرد، داشت از سختی و خطرهای کار علی برام میگفت، چیزی که هیچوقت خود علی صلاح ندید برام بگه. شمّ زنانهم تقلب رسونده بود که حامل خبر خوبی نیست؛ ولی ای کاش سریعتر میگفت تا من هم اسیر این توهمات ترسناک نشم.
- آقای یوسفی برید سر اصل مطلب.
وای از اصل مطلب، حرف که نمیزد، توضیح که نمیداد، نیش میزد به قلبم، تیر میزد به همهی احساسم، به نقطه به نقطهی بدنم. خدای من، چهقدر ظرفیت دارم برای ترسیدن؟ برای دلهره داشتن؟
romangram.com | @romangram_com