#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_97


- پوف... پوف... پوف. تو همیشه نگران منی؛ ولی تنها و اولین کسی که من رو می‌ترسونه خودتی.

این روزها بیشتر مردِ عمله. فاصله‌اش تا من به صفر رسید، عددی که شاید خیلی جاها حساب هم نشه ولی من براش ارزش زیادی قائل بودم.

- ترسوندیم.

- من این ترست رو دوست دارم.

- مشخصه.

- عشق می‌کنم وقتی عصبی میشم می‌ترسی، تو چشم‌هام نگاه نمی‌کنی، جوابم رو نمیدی، دوست دارم وقتی نگاهت کلافه و سرگردون میشه.

- بله این نگاهی که شما به آدم می‌ندازی ترس که خوبه، سکته نکنم شانس آوردم.

با دست‌های گرمش من رو با کابینت آشپزخونه یکی کرد، دست‌هامون زیادی به گاز نزدیک بود، نگران موهای دستش بودم که با کشیدن صورتش به پیش چشمم، نگاهم از دستش جدا شد.

- دلم داشت برات پر می‌زد، حتی نرسیدم از سرهنگ خداحافظی کنم. دلم داشت برای عطر تنت می‌ایستاد.

حال دلم چه‌قدر خوب می‌شد وقتی زبونی می‌گفت وجودم چه‌قدر تو این خونه‌ی بی‌روح موثره. چه آرامشی روی بند بند اعضای بدنم قدم می‌زد و من تنها نگاه پرمهری انداختم به مردی که عاشقانه می‌خواستمش، مردی که براش جون می‌دادم.

درسته که کم بود ولی بود؛ درسته که جایی برای رفتن نبود، ولی علی بود؛ درسته که همیشه خسته و خواب‌آلود بود، ولی باز هم بود. کاش همیشه با کلمات بازی می‌کرد، کاش همیشه مرد عمل نبود، نیاز داشتم هر از چند گاهی زبونی کارش رو، خواسته‌ش رو رواج بده.

- دلم برات تنگ شده بود. ای خدا. خوابم میاد، بخوابیم؟

تو نگاه میخ شده‌ش به خودم سر تکون دادم.


romangram.com | @romangram_com