#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_96
حالت گریه به صداش داده بود و شکایت میکرد.
- محمودخان چی میگه؟
- آقا میفرماین بگو باشه و کار خودت رو بکن. آخه میشه همچین چیزی؟ دو روز دیگه که عادت کرد من رسما بدبخت میشم. میگم جونور حامله نیستی؟
- زهرمار، از کجا میپره کجا! دلت خوشهها، قبول نمیکنه.
- خب گولش بزن.
- مگه بچهست که گولش بزنم؟
و تمام روز من با همین حرفهای خاله زنکی میگذشت، نسخههای به درد نخوری که برای هم میپیچیدیم و هیچکدوم هم بهش عمل نمیکردیم. روزهای بعد از فوت مادرم به سختی میگذشت، هفتههایی که فقط پنج شنبههاش به دیدن مادرم اون هم زیر خروارها خاک میرفتم. اگه علی بود که خودش باهام میاومد و اگه نبود هشدارِ بودن آقای یوسفی رو بهم میداد. کاش مادرم زنده بود، کاش هنوز هم نفس میکشید. کاش مامانم بود تا یه نسخهی گرم برای زندگی سردم بپیچه.
***
روز از نو روزی از نو، تکرار یکی بود یکی نبودنهای علی.
امروز عجیب هــ ـوس قیمهبادمجونهای مادرم در سرم چرخ میخورد، همونهایی که عطر زعفرونش مستم میکرد. همون غذای مورد علاقهی علی، همسرم که خیلی ناچیز در مورد کارش میدونستم، چه با لذت و ولع میخورد، من رو به یاد خستگیِ روزهای آخر دبیرستان میانداخت.
تداعی میکرد برام روزهایی که با نیلوفر، اون دختر مزدوج شده، مسابقهی ناعادلانهی دو میذاشتیم و من همیشه بازنده بودم. کاش نیلو به سبب کار شوهرش غربتنشین بوشهر نمیشد، اون برام تنها بازمونده از روزهای گذشته بود، دختری که با بودنش میگفت گذشتهای نه چندان دور رو پشت سر گذاشتم. چه دیر زود میگذره.
نمیدونستم این سه پیمونه برنجی که تو قابلمهی چدن طوسی رنگم دم میکشه خورده میشه یا نه؛ ولی امروز عجیب هــ ـوس قیمهبادمجونهایی رو داشتم که مامانم عاشقانه برای داماد مرموزش میپخت و داماد مرموز بود که بهبه و چهچه راه میانداخت. آخرین دونهی بادمجون رو روی قیمههای جوشان گذاشتم. هــ ـوس بوییدن دست پختم رو داشتم.
- هوم چه بویی. چه کردی بانو.
شونههام به سرعت نور از ترس پرید، نفسم از مخابرهی این ترس به شماره افتاد، رنگ رخسارم به شدت زرد شد و این رو دستهای یخزدهم میگفت... و این مرد یهویی ظاهر شده مبهوت عکس العملهای من بود.
romangram.com | @romangram_com