#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_95
سرم رو، رو به روی چشمهاش فیکس کردم. این هم یه نوع جواب دادن بود دیگه.
- دیره ولی... تسلیت میگم.
آروم شدم، بالاخره آروم شدم. دیر گفت ولی گفت. چشمهام از حرارت بـ ـوسههاش گرم شد، پیشونیم دومین جای حملهی بـ ـوسههاش بود؛ ولی... ولی ای کاش جای همهی اینها گفته بود " یلدا نترس من پیشتم"
روزها میگذشت، تنها سرگرمی من مکالمهی طولانی مدت با نیلو بود یا شاید اون چتهایی که تو تلگرام رد و بدل میکردیم، از اوضاع و احوال هم خبر میگرفتیم، فیلم و موزیک برای هم ارسال میکردیم، من از بیکاری و بیکسی مینالیدم، اون از دخالتهای بیجای مادرشوهرش.
- سلام، چهطوری؟
- سلام نیلو. خوبی؟ چه خبرها؟
- نه انگاری تو هم زیاد رو به راه نیستی. با این صدات حال من هم میگیری.
- نه خوبم. حوصلهم سر رفته.
- آقای حاجی کجاست؟
- باشگاه. محمودخان کجاست؟ خوبه؟
- چه میدونم، حتما خوبه که داره رو روان من راه میره.
- چه خیرشه؟
- وای از دست زنعموم عاصی شدم یلدا، چپ و راست میاد یه حرفی میزنه، کنایه میزنه، چرا این اینجوریه این چرا اینجاست؟ چرا این رو درست کردی محمود نمیخوره، خیلی دوست نداره، یکم دوست داره. وای یلدا! یکی من رو از دست این نجات بده.
romangram.com | @romangram_com