#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_94
- حرفی ندارم که بزنم. چی بگم؟ ولم کن میخوام بخوابم.
- یلدا دیگه تمومش کن، باور کن...
- نمیخوام علی؛ نمیخوام، هیچی به غیر از مرگ مامانم باورم نمیشه، زود بود خیلی زود، کلی برام آرزو داشت.
و اشک و زاریِ من بود برای مادری که پنجاه روز پیش برای همیشه از دستش دادم. این خوب بود که مابین حرفهام دستش موهای بلندم رو نوازش میکرد، عالی بود که نفسهای گرمش به صورتم همهی وجودم رو گرم میکرد، بـ ـوسههای کوتاهش به جای جای تن داغ دیدهم مرحمی بود که چندین هفته خودم رو ازش محروم کرده بودم. من احمق بودم، احمق.
- کی بهت خبر داد؟
میون هقهق و فینفین بینیم جوابش رو میدادم.
- مهین خانوم. همسایهی بغلیش.
- مامانزهره که چیزیش نبود!
اشک چشمم رو از کنار لبم با شصتش گرفت.
- مهینجون میگفت یه مدت از درد قفسهی سینه و دست و چه میدونم پشت کمرش شاکی بود، میگفت بهش گفتم بره چکاپ ولی مامانم گفته همهش مالِ پشت چرخ نشستنه.
- بعد از رفتن ما چی شد؟
سخت بود، سوزناک بود؛ ولی گفتنش، بازگو کردنش برای علی، میتونست آرومترم کنه.
- رفته پیش مهینجون. تو خونهی همونها حمله بهش دست میده. پزشک قانونی گفت چهار تا از رگهای قلبش گرفتگی داشته.
- یلدا؟
romangram.com | @romangram_com