#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_92
- قبول کن من هیچوقت اولویت اولش نبودم. میدونستم یه ازدواج سنتی، شور و هیجانِ عشق و دلبستگی رو به خودش نمیگیره.
- وای حالا همچین میگه انگار من و محمود که از قبلِ ازدواج همدیگه رو میخواستم چیکار میکنیم،
عزیزجون همه تو زندگیشون یه کم کسری دارن، من هم به یه شکل دیگه...
تن صداش رو پایین آورد:
- گفتمت که، دخالتهای زنعموم تمومی نداره، هر ساعت یه اوضاعی سر ما درمیاره، من هم دارم با مشکلهای خودم سروکله میزنم، ول کن این...
صدای چرخش کلید، بهم هشدار اومدن علی رو داد.
- نیلو علی اومد فعلا.
- برو گم شو تو هم با این کارهات.
به ثانیه نکشیده خودم رو به خواب زدم، وقتی حرفی برای زدن نیست، بذار فکر کنه خوابم.
این روزها عادت کرده بود خیلی آروم بیاد خیلی آروم بره، عادت کرده بود من رو همیشه و هر زمان تو تخت ببینه.
نور کمی از تو آشپزخونه به اتاق خواب رسید بود،سعی داشت خیلی آروم لباس عوض کنه؛ مثل هر شب. خاکبرسر قلبِ بیجنبهی من، با همهی دلخوری و پرتوقع بودنش، باز دوست داشتنش رو تو گوشم فریاد میزد.
از پشت سرم دست دراز کرد و لیوان آبگرم آبلیموی یخکردهی صبح رو که برام گذاشته بود رو برداشت، حدس اینکه اون رو به آشپزخونه برده سخت نبود. کار هر روزش بود برای نرم کردن گلوی من برای به دست آوردن دوبارهی صدام.
به این نتیجه رسیده بودم که اهمیت زیادی به بهداشت دهان و دندانش میده. صدای خرشخرش مسواک اومد. چراغ که خاموش شد من هم چشم بستم.
کنار تخت نشست، عادتش رو میدونستم، ساعت مچیِ دستش رو باز میکنه، هشدار موبایلش رو برای شش صبح روشن میکنه، تیشرتش رو درمیاره و میخوابه.این کارهاش همیشه روتین بود و من شاگرد خوبی بودم برای یاد گرفتنش.
romangram.com | @romangram_com