#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_91
نفس عمیق کشیدم از سوالی که جواب درستی براش نداشتم.
- خوبم. علی هم خوبه.
- خونهست؟
- وقتی میرفت گفت برمیگرده. این شبها اکثرا میاد. نمیذاره تنها باشم.
- آخه اون هم میدونه تو خر بشی یه غلطی میکنی. هنوز قهری؟
- قهر نبودم.
- پس چه مرگته که چهل پنجاه روزه با بندهی خدا درست و درمون حرف نمیزنی؟
- حرفی برای گفتن ندارم.
- یلدا سخت نگیر. بندهی خدا که چند بار جلوی خودم برات توضیح داد اسیر کارش بوده. بابا اون هم مسئولیت خودش رو داره، اون هم آدم خودش نیست.
- مامانم خیلی دوستش داشت. همیشه میگفت "مُردم علی در گوشم تلقین بگه."
- قربونت برم قسمت نبوده، اون خودش هم از این مسئله دلخوره.
- نیلوفر به نظرت علی من رو دوست داره؟ یعنی نمیتونست نیم ساعت به خاطر من، به خاطر این داغِ رو دلم بیاد و بره؟ چطور الان میتونه شبها بیاد؟ باید مامانم میمرد تا بفهمه من بیکس و کارم؟ کاش یکم از کارش براش مهمتر بودم.
- آخه دختر این چه مقایسهای که میکنی؟
romangram.com | @romangram_com