#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_90

- همه‌چی رو آبرومندانه تموم کردیم، علی‌آقا که اینجا بود،آقامحمود و نیلوفرخانم هم زحمت پذیرایی رو کشیدن، مونده تعیین زمان و گرفتن مسجد برای هفته. کار اعلامیه هم به عهده‌ی علی‌آقاست.

چطور یه هفته رو بدون مادر سر کنم؟ با چه دلی اسمش رو روی اعلامیه‌ها حک کنم؟

به روش لبخند کم‌جونی ‌زدم، گلوم به شدت دردناک بود، با زور لب زدم:

- دستت درد نکنه، زحمت کشیدی. ان‌شاءالله تو عروسی‌ت جبران کنم.

مهسا با همراهی شاهد لبخندی گرم بهم زدن، خداحافظی کردن و پشت کردن برای رفتن. در با صدای آروم بسته شد و من دست علی رو به شدت پس زدم، شونه خالی کردم از جای دستش. به جهنم که از رفتارِ من سردرگم شده بود.

از همون شب بود که ‌هاله‌ی سردی زندگی من رو بلعید.

***

هفته و نهمین روز گذشت، چهلمین روز رو هم برگزار کردم تا تونستم کمی با خودم کنار بیام. از اون

آتیش به جون افتاده حالا شعله‌هایی هم‌چون شعله‌ی بخاری به جا مونده بود.

اشک مهمون هر شبم، عکسِ مادرم حالا کنارِ عسلی تختم جا خوش کرده و پراکنده شدنِ کم‌کمِ اطرافیان.

باز من موندم و تنهایی خودم. دلم هوای نیلوفر رو کرده بود، اون روزها و شب‌ها برام سنگ تموم گذاشت، برام خواهری کرد و رفت. ساعت نه شب بود؛ ولی هنوز برای زنگ زدن زمان بود، تو تختم تنها دراز کشیدم، هیچ اشتهایی برای خوردن شام نداشتم، حتی هیچ حسی برای رسیدگی به کارهای عقب‌افتاده‌م هم نداشتم، با موهای باز و پلاشون شده‌م شماره‌ی نیلو رو گرفتم.

- سلام یلدا خانوم. یاد فقیر فقرها کردی؟

- سلام دوسی.

- سلام به روی ماهت. خوبی؟ علی‌آقا خوبه؟

romangram.com | @romangram_com