#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_89
به درک که داشت دلخور نگاهم میکرد، به جهنم که بیهیچ حرفی میخواست از در بیرون بزنه.
شاهد و مهسا کنار در اجازه ورود میخواستن. نگاه مهسا کمی آروم گرفته بود، کمی فقط کمی مهربونی قاطی نگاهش کرده، دستش دور بازوی شاهد حلقه شده بود. علی بلاتکلیف ایستاده بود.
- علیآقا کاری با من داشتی؟
انگار نه انگار نیم ساعت پیش وسط این اتاقِ بدبو اتفاقی افتاده، حرفی زده شده.
- نمیدونم، یلدا صداتون کرد.
باز مهسا درگیر تلاطم شد، نگاهش باز طوفانی شد. حلقه دستش از بازوی شاهد شل شد. شاهد سمت تختم اومد.
- در خدمتم دخترعمو.
علی سرخورده داشت از در بیرون میزد، میدونم حس اضافه بودن داشت دارش میزد. نگاه پیروزمندانهی شاهد عذابم میداد. نه... نه... این درست نیست. پا رو دلم گذاشتم تا مَردم همیشه در اوج بمونه.
- علی؟
دلش شکسته بود که خیلی آروم برگشت؟ یا ازم به شدت دلخور بود؟ مهم نبود، تنها همین مهم بود "سربلندی همسرم."
با تمام دلخوریم دست دراز کردم سمتش. طلب کردم کنارم باشه. شاهد منتظر بود. با قدمهای سریع خودش رو به کنار تخت رسوند. ایستاد کنارم و دستش رو روی شونهم ثابت کرد.
- نهار مراسم چی شد؟
چیکار میتونم داشته باشم، اون هم با شاهد؟ با همسر مهسا؟ وقتی علی باشه دنیا نباشه. دست علی رو گرفتم، من هنوز هم به این دستها محتاج بودم، گرم بود و من رو گرم نگه میداشت. فشار کمی به دستم داد و شاهد مسلسلوار توضیح داد:
romangram.com | @romangram_com