#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_88

و سکوت بی‌نهایت من. چرا گاهی دلخوری زبون آدم رو بند میاره؟ کاش الان کلی شکایت رو دستش می‌ذاشتم.

- جوابم رو نمیدی؟

چه می‌گفتم؟ از کجا می‌گفتم؟ چه‌جوری بی‌صدا می‌گفتم؟ دستش به سمت گونه‌ی سردم نزدیک شد، عقب ‌کشیدم.

ناباورانه نگاهم می‌کرد. من هیچ‌وقت خودم رو ازش دریغ نکرده بودم. داد زدم؛ ولی تنها صدایی خفه به گوشش رسید.

- به من دست نزن. برو همون‌جایی که تا الان بودی.

عقب‌نشینی که نکرد هیچ، پیشروی هم کرد. سعی داشت حجم سنگین من رو به تصرف خودش در بیاره و این تقلای من بود که بهش این اجازه رو نمی‌داد. چه‌قدر توان لازم بود برای دست و پا زدن؟

کاش این‌قدری که انرژی برای فریاد زدن می‌ذاشتم کمی، تنها کمیش به دنیای اطرافم منعکس می‌شد.

- میگم ولم کن. من رو بغل نکن، برو دیگه دوستت ندارم...

چطور این قدر برای تسلط به من زور داشت؟

- ... عوضی میگم ولم کن، مگه کری؟ ازت متنفرم، از خودت، از کارت. دستم رو ول کن.

زورم بهش نمی‌رسید، دستم رو کشید تا همه‌ی من رو تو خودش حل کنه؛ ولی من گفتم اونی رو که نباید می‌گفتم.

با درد گفتم، با بیچارگی طلبش کردم. وجودش رو داد زدم.

- شاهد.

خاموش شد، آتیش گرمش خاموش شد. دستم رو ول کرد، خورد به کناره‌ی تخت. عمیق نگاهم کرد. چه حسی به من، به اسمی که بردم داشت؟ چه فکری کرد که شاهد رو با همه‌ی توانش صدا زد؟

romangram.com | @romangram_com