#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_9
میترسیدم از دوباره دیدنش، از ترسی که ناخواسته تو قلبم گشت میزد. چرا داشتم برای قلبم پاپوش درست میکردم؟ اون که کاری به این رفت و آمدها نداشت، به غیر از ترس، هیچ حسی رو منتقل نمیکرد. چرا گرفتارش کردم؟
***
سومین بار، سومین دیدارِ ناخواستهمون. سومین دیدارِ اون چشمهای وحشی.
پس راسته که میگن تا سه نشه بازی نشه؟! همین سومین دیدار بود که به من فهموند در کنار حس ترس کلی حسِ خوب هم جا میگیره. فاصلهی زیادی بین دیدار مجددمون افتاده بود که من این رو بعد از دوباره دیدنش شمارش کردم.
درست بعد از امتحانات میانترم بود، امتحاناتی که دبیران میگفتن تو نمرهی آخر سال تاثیر بسزایی داره. کاش یکم بیشتر تلاش کرده بودم، کاش دیشب برای کمک به مامان دست به سوزن و منجوقدوزی اون لباسِ شب نشده بودم.
چقدر از کلمهی ای کاش متنفر بودم، نه سودی داشت نه نفعی، فقط با گفتنش کلی حسِ بد تو وجودت میریخت.
سومین دیدار من با اون مردِ ابرو کشیده در هم، بعد از امتحان زیستی بود که به راحتیِ تمام خرابش کرده بودم.
- آخه احمق روانی، کی برای یه امتحان زپرتی این جوری وَر میزنه؟
نیلوفر بیخبر بود از تصمیمم، از یه شادی کوچیکِ خونه کرده تو دل خودم، تو دل مامانم.
- اگه.... اگه.... قبول نشم... چی؟
گریهی شدیدم نمیذاشت جملاتم رو بهم بچسبونم.
- خب به درک.
- به همین راحتی؟ به درک؟ نشنیدی خانم چی گفت؟ نگفت این رو پاس نکنی نمرهی آخر سال رو هم نمیدم؟ کی پاسش کنم؟ اگه بهم نمره نده چیکار کنم؟
نگاه نیلوفر به سمت اتوبوس زرد رنگ تو مسیر دیدش کشیده شد. بلند شد، دستی به پشت مانتوی چروک شدهاش کشید و در کمال آرامش گفت:
romangram.com | @romangram_com