#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_10


- میگم کپل اتوبوس من داره میاد؛ ولی از من داشته باش بی‌خی‌خی.

همه‌ی دلگرمی نیلو به من همین بود" بی‌خی‌خی " و من، سبک‌بال و فراغ از هر چشمی، برای اون برگه‌ی پر از سفیدِ تحویل داده شده به دبیر زیست‌شناسی هم چون باران پاییزی اشک می‌ریختم.

نه شلوغی خیابون مهم بود نه نگاه مات و مبهوت اطرافیان، فقط و فقط آرزوی به دل مونده‌ی مادرم مهم بود. گرمی دستی به سر شونه‌ام تا اعماق قلبم رسوخ کرد و من ساده از این دل سوختن‌های پوشالی.

- گریه نداره دختر. بسپارش به من.

این دخترِ غوطه‌ور شده بین لوازم آرایش کی بود که می‌تونست نمره‌ی قبولی زیست‌شناسی رو برای من بگیره؟ در اوج مهربونی چه لبخند نچسبی داشت.

- با من بیا خودم درستش می‌کنم.

یعنی چه نسبتی با خانم رجب زاده دبیر سخت‌گیرم داشت که اطمینان از چشمش بیرون می‌زد؟!

یه لبخند نیمه و شلُ ول شد تشکرم از این کاردستی دست دکترها.

همیشه سنگین بودم برای راه رفتن و حالا با غصه سنگین‌تر از همیشه بودم. سخت بود برام تکون دادن اون همه چربی اون هم با سرعت بالا.

دو قدم دست تو دست کاردستی دکتران سرزمینم به جلو و کمتر از ثانیه‌ای دو قدم عقب‌رو. چرا من همیشه تو دست و پای این مَرد سیاه‌پوشم؟ یا شاید اون تو دست و پای من؟

چطور می‌تونه ابروهاش رو این‌طور به هم نزدیک کنه؟ چطور می‌تونه خشم درونش رو به چشم‌هاش بکشه؟

- یلدا برو بشین سرجات. تو؟... سریع... برو رد کارت.

من... من... یلدام؟... من مات و متعجب از شنیدن اسمم از زبان مرد سیاه‌پوش و اون کاردستی نگران از لحنِ سرد و چشم‌های وحشیِ مرد چسبیده به کنارم. چه زود ناجی من جا خالی داد!


romangram.com | @romangram_com