#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_11
نمیتونستم اون تن بهتزده رو، روی نیمکتهای سرد و یخ آهنی ایستگاه اتوبوس بنشونم. من کلی سوال داشتم، کلی کنجکاویِ حرصدرآر در مورد این مرد، در مورد شنیدن اسمم از زبونش.
با یه چرخ کوچیک از حالت شونه به شونه به حالت رو در رو، در اومدیم. مسلسلوار پرسید:
- به همین راحتی به هر کسی اعتماد میکنی؟ سادهای یا احمق؟
حتما احمق بودم که به این مرد اجازهی توهین به خودم میدادم. شروع شد اولین مکالمهی ما بعد از سه بار تو یه مسیر قرار گرفتن.
این صدای بم به اون همه خشونت، به اون فرم ورزشکاری، خیلی زیادی مچ شده بود؛ ولی... ولی این مرد پر از خشم چرا به من خورده گرفته بود؟ باز چه خطایی ندونسته مرتکب شده بودم؟
- با تو بودم. سوال من جواب نداشت؟
ترس تو همهی اعضا و جوارحم دور دور کرد. نگاه ترسون و گریزونم رو شش جیب شلوارش چرخید. مگه چقدر به جای خالی برای شلوارش نیاز داشت؟ به کوتاهی جرقهای حرف نیلو به مغزم بازیافت شد.
" مثل میمون زل نزن. حرف بزن، حرف. اون زبون وامونده رو تکون بده" و شروع سیر طبیعی سوال پرسیدن.
- شما... شما اسم... اسم من رو از کجا میدونید؟
جا خالی و تنها گزینه قابل استفاده یعنی " ترس"، یه سوال بزرگ تو ذهن ترسونم نوشته میشه. کسی که گوشه لبش رو به یه سمت بکشه یعنی لبخند زده؟ یا پوزخند؟ لبخند ژکوند چه شکلیه؟
- خانوم چیزهایی هست که من میدونم و تو نمیدونی.
" خانم" چقدر برای سایز من بزرگ بود. برای یه دخترِ خیلی چاق که همیشه جای خانم، تپل، کپل و خیکی خطاب میشد.
ذهنم رمان بایگانی شدهای رو از قفسه میکشه بیرون. یلدای چیزهایی هم هست، چطور مخفیانه عاشق شد، چقدر تو پنهونی غصه خورد؛ اما این مردِ روبهروم هیچ شباهتی نه ظاهری و نه حتی باطنی به ایلیای یلدا نداشت. دوباره میپرسم؟
- مثل چی؟
romangram.com | @romangram_com