#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_8
اگه بعد از اولین دیدارم با اون مرد سر تا پا سیاهپوشیده، سراغ تعریف دومین دیدارم رفتم به این سبب بود که هیچ اتفاق خاصی در زندگی من قابل تعریف نبود، هر چه بود روزمرگیِ زندگی همهی ماها بود.
درست نزدیک به دو هفته بعد دومین دیدار من با اون مرد شکل گرفت؛ اما تمام این چهارده روز تکرار بود و تکرار. مدرسه، خونه، کمک به دستان پر دردِ مامانم، جمع کردن خونه و شاید پختن شامی که بتونه کار از رو دست مامان برداره و در آخر انجام تکالیفی که دبیران سختگیر سال آخر به دوشمون میانداختن.
روزی که گمان میکردم بیهیچ اتفاق خاصی میگذره و میره؛ اما اشتباه بود، اشتباه فکر میکردم یک اشتباه بزرگ. روزهایی که سرنوشت من رو تحت تاثیر قرار داد.
دومین دیدار من با مرد سیاهپوش،کنار درِ ورودیِ کتابخونهی نزدیک دبیرستانم بود. درست همون روزی که تصمیم گرفتم برای سر بلندی مادرم، برای نجات دستهای ناتوان شدهش درس بخونم، کنکور بدم تا بشم همون پرستاری که مادرم آرزوش رو داشت.
خودش بود، همون حجم بزرگ و ترسناکِ تو روشنایی روز، همون که با تنهی سنگین و سریعش تمام چربیهای من رو به حرکت درآورد. دستهای تپل و گوشتآلودم درِ ورودی رو سفت و سخت چسبید تا مجبور به تحمل بلند کردن اون همه چربی از روی زمینِ خیس خورده از بارون نباشم.
باز نگاه ترسون من و دو قدم عقبرو، باز قهوهایهای وحشی مردِ سیاهپوش.
نگاه سرد و بیحسش سریع از منِ ترسان کشیده شد، داخل شد جوری که انگار هیچوقت این اطراف نبوده و دست من، همراهِ در برای بسته شدن کشیده شد.
شاید اگر یک مامور افبیای یا حتی یه مامور اطلاعاتیِ میهنِ خودم کنارِ منِ به نفس افتاده، منِ بیرنگ و رو شده از ترس بود، برای دستبند زدن به دستهای یخ بستهام تعلل نمیکرد.
نگاه پر ترسم گریزون بود، یک جای ثابت و پرآرامش برای دیدن پیدا نمیکردم، چشمهام دنبال یک
رد بود. از چی؟ از کی؟
سیاهی لباس اون مرد شبهای ناامن شهرم رو برام تداعی میکرد، نگاه قهوهای سفت و سختش ازم میخواست به کنار مادرم یعنی امنترین نقطهی جهان برگردم؛ ولی من با این مرد سیاهپوش گره خوردم، گرهای سخت و کور.
نمی دونم چی بود، اسمش چی بود؛ ولی من برای رسیدن به روزهای بعدش دخیل بودم. سرنوشت، تقدیر یا حتی قسمت، کلمات پرتقصیری که سنگینی رفتار ما رو به دوش میکشیدن. کلماتی که بعد از هر بار دیدن اون قهوهایهای ترسناک برام معنا و وسعت بیشتری پیدا کرد. تمام زوایا و گوشه و کنار کتابخونه رو با چشم وجب به وجب گشتم؛ اما نبود، هیچ مردِ سیاهپوشی نبود!
انگار فقط اومده بود بگه که هستم، بگه و بره و هیچ نشونی از بودنش نذاره. بعد از دیدنش بود که هوش و حواس من یه جا برای درس خوندن جمع نشد که نشد.
romangram.com | @romangram_com