#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_7
- میگم این چند روزه این اطراف چه خبره؟ کلی ایست بازرسی و بگیر و ببنده، کلی تشکیلات و مردهای سیاهپوش!
و من باز بیخبر از همهجا و همهکس.
- نمیدونم انگاری گیربازار شده، اتفاقا از این مردهای سیاهپوش زیاد دور و بر مدرسهم دیدم.
تمام شد جملهی من و شروع شد فصل جدیدی از زندگیام و مردی سیاهپوش که وارد سرنوشت من شد. سیاهپوشی که درست وسط زندگی من سر درآورد.
هوای خنک آبان ماه بود، حیف بود بخوای لابهلای یکی زیر یکی روی بافتها، پلیورها یا حتی گرمگنها قایم بشی.
مزه میداد دستهای یخ کردهت رو زیر گرمای بغلت گرم کنی و همین جور لیلیکنان آهسته منتظر رسیدن اتوبوس باشی. اینها بودن بزرگترین لذتهای زندگی من.
خیلی ناگهانی و پیشبینی نشده یه حجم سیاه و بزرگ، دیدم رو به خیابون کور میکرد و دل من هُری ریخت پایین، اون هم از ترس از اون نگاهِ پرخشم و غضب.
- سریع جابهجا شو.
ترسیدم از این قهوهایهای وحشی، از ابروهای مشکیِ گرهخورده، از دندونهای قفل شدهاش، از کلمات پرحرص، از این مرد سیاهپوش، از همین یک جملهی پرمعنا.
دستور ضمیر ناخودآگاهم بود دو قدم عقب کشیدن. نگاه ناراضی و سرزنشآلودش، قصد کوتاه اومدن نداشت و باز من دو قدم عقبتر.
باور کنید من هیچ تقصیری در جمع شدن این همه حرص و خشم توی وجودش رو نداشتم، من هیچ خطایی بر خلاف قانون و عرف مرتکب نشده بودم.
پس چرا این مرد این طور خصمانه چشم در چشم من دوخته بود؟ چرا همیشه این منم که قربانی میشه؟
اینجا نقطه عطف داستانم یا سرآغاز حضور مرد سیاهپوش شد. در زندگیام، شروع قدم زدنهایش در رویاها و آرزوهای دخترونهم. یه آبان خنک، یه ترس گرم، یه زندگی سرد.
***
romangram.com | @romangram_com