#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_6


دوستش داشتم، براش چاق بودن من مهم نبوده و نیست، ارمغان بودنش برای من خنده و آرامشیه که رو لب و قلبم می‌نشست؛ ولی... ولی یه مسافر ناخونده آویز این حس‌های خوب میشه.

قدم زدن کنار مردی که بلنده، چهار شونه‌ست و از همه مهم‌تر لاغر اندامه و هم‌سان من نیازمند نفس زدن برای کشیدن خودش نیست.

- چه خبرها؟

از افکارم کنده شدم و ‌افتادم تو نگاه پر تمسخر دختر زیباروی روبه‌رویی.

- خبرم سلامتی.

حتی اگه زیر این همه چربی خطری کمین نکرده باشه، می‌شد گفت شانس بزرگی بهم رو کرده.

خجالت نمی‌ذاره جملات بلندتر و کامل‌تری بگم.

-زن عمو چطوره؟ دستش بهتره؟

مادر مهربون و زحمت‌کشم، مادر غم‌دار و بی‌جونم.

- میگه خوبم؛ ولی شک ندارم داره می‌سازه. خودت بودی که، دکتر گفت عمل واجبه؛ ولی وضعیت مامان رو که می‌دونی، جور کردن اون همه پو...

- خدا بزرگه.

و من باز با این دو کلمه سکوتی می‌کنم سنگین‌تر از فریاد.

پسر عموی زیبا و خوش‌قلبم بحث رو به نحو احسن می‌پیچونه، شک ندارم لبخند روی لبش برای حفظ آرامش من بود. چقد خوبه که از تمام خانواده مادری و پدری این پسرعمو رو دارم، آخه مادرم تک دختر بود و پدرم تنها یک برادر داشت.


romangram.com | @romangram_com