#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_5

و ماچ آبداری روی لپ‌های آویزونم ‌زد.

بذار خیال کنه روحم آرومه، بذار به تصور اشتباهش در مورد این‌که من هیچ حرفی رو به دل نگرفتم ادامه بده، آخه من همیشه باید خیلی زود با همه چی کنار می‌اومدم، برای من همه چی خیلی زود به پختگی و بزرگی خودش می‌رسید و زمانی برای خرج کردن احساس درونیم نداشتم.

من هیچ وقت تجربه پریدن و چفت شدن با بچه‌ها رو نداشتم، بچه‌ها هیچ وقت ذاتِ وجودی من رو نمی‌دیدن، اون‌ها لایه‌های انباشته شده‌ای از چربی رو به دورم می‌دیدن که من برای به وجود اومدن‌شون هیچ نقشی نداشتم.

پرخوری‌های دوران کودکی دست من نبود، داشتن ژنی پر و پیمان تقصیر من نبود، این شانس من بود که به سمت بزرگ‌نقشیِ خانواده‌ی پدرم کشیده بشم. پس چرا این وسط تنها من مورد تمسخر دیگران واقع می‌شدم؟ کاش یه خواهر یا برادر داشتم تا بهم نشون می‌داد من هم می‌تونم لاغر باشم یا نه؟ هیچ کدوم از این‌ها مهم نبود، مهم این بود که تمام این‌ها واقعیت زندگی من بودن.

چاق بودن و نفس زدن برای راه رفتن معمولی، پدر نداشتن و کار کردن مادر برای خرج و مخارج‌مون، به دنیا اومدن در خانواده‌ای که تک‌زایی ارثی بود، با همه‌ی این‌ها کنار اومده و قبول‌شون کرده بودم؛ چون جبر روزگارم بود.

- چطوری تپل خانم؟

برعکس هر زمان دیگه‌ای که وقتی این‌جور خطاب می‌شدم غمگین می‌شدم، لبخندی روی لبای قلوه‌ایم نشست.

صورت تپل و گوشتی‌ام رو سمت تنها صدای دلخوشی زندگی‌م ‌چرخوندم.

- سلام شاهد. خوبی؟ این ورها؟

- علیکِ سلام. گفتم از دانشگاه میام، بیام تا یه مسیر رو تنها نریم.

تنها؟ کلمه‌ای که زیادی باهاش دم‌خور بودم. تنها خوردم، تنها خوابیدم، تنها رفتم، تنها اومدم.

- بریم دیگه، معطل چی هستی؟

معطل کنار اومدن با اون همه چربی و راه رفتن کنار مرد لاغر اندام شانه به شانه‌ام و کنار اومدن با نسبتِ چاق و لاغر گفتن اطرافیان. کاش می‌شد با سکوت بشنوه. با یه لبخند مصنوعی گفتم:

- هیچی بریم.

romangram.com | @romangram_com