#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_4
اعتراض به جا و محکم نیلوفر بود، دوست صمیمیِ من، از دوران راهنمایی تا اینجا که سال آخر دبیرستانه.
من یلدا تک دختر مادر مهربون و خستهم و یه دونه فرزند پدر فوت شدهام؛ به دلیل اون همه حجمِ چربی به دورم، هیچگاه اعتماد به نفس حضور در جمع و بحث با بچهها رو نداشتم.
آخه همیشه آخرش به یه جملهی پر تمسخر میرسید:
" بیا برو باوو، تو با این هیکلت فقط باید بری رکورد رضازاده رو بزنی"
حق بود و متاسفانه همیشه تلخ و گس.
از خوردنِ اجباریِ اون همه خجالت، سرم رو تا حد امکان تو کتاب زبان خارجه، درس مورد علاقهام فرو میکنم. بذار با این فانتزیهای خودشون خوش باشن.
شاید ستاره حق داشت چشم انتظارِ پایان سال باشه، آخه همیشه کلی از برنامهها و هدفهاش می گفت، هدفش ادامه تحصیل و رسیدن به درجات عالی رتبه نبود؛ ولی جنب و جوشش به حدی بود که منِ مسکوت نشسته در یک جا رو به تب و تاب میانداخت. میگفت و حسرت به جان بعضی از بچهها میریخت، میگفت و بعضیها رو هوایی میکرد برای دل کندن از وطن.
- از حرف ستاره ناراحت شدی؟
نیلوفر منتظرِ جوابه من بود؛ ولی من هنوز از احساس در حال گردش بین اعضاء و جوارحم اطمینان نداشتم. بی هوا پروندم.
- دیگه عادت کردم.
- مرض و عادت کردم، همچین بزن تو دهنش که دندونش بریزه ته معدهاش، دخترهی نچسب.
لبخندی به وسعت کینهاش نسبت به ستاره زدم.
- کوفت. به چی میخندی؟ داره مسخرهات میکنه خره، هر چند تپلی بودن که مسخره کردن نداره. قربونت برم کپلِ من. خوش به حالت، کپل بودن هم عالمی داره که خدا به همه بندههاش نمیده، قدر بدون خانم.
romangram.com | @romangram_com