#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_3

نمی‌دونم چندمین دور از تسبیح رو در یک مسیر تکراری چرخوندم که افکارم، قلبم، تمام وجودم به یک سال گذشته پر کشید.

مادرم چه راست می‌گفت " خیال آدمی مرغ بی‌پر و باله "

به یک سالی که گذشت و من فکر نمی‌کردم آخرش این‌جا باشه، به یک سالی که هم سخت گذشت هم خوش گذشت.

کفه‌ی هر دو طرف سنگین بود و همین قدرت من رو برای تصمیم سخت مصمم می‌کرد.

***

همهمه‌ی بچه‌ها بالاتر از حد معمول رفته و یه جورایی می‌شد گفت گوش‌خراش بود.

امسال سال آخر دبیرستان بود؛ ولی انگار قرار نبود این دختران بلوغ‌زده کمی آروم‌تر باشن. امسال سال آخر تمام شیطنت‌های زیرزیرکی، آخر خطِ سر به سر گذاشتن‌های پسرانِ علافِ سر کوچه و خیابون مدرسه بود و تمام خوشی‌ها و ناخوشی‌های دوران مدرسه با تموم شدنش پرونده‌ش بسته و به سمت خاطرات بلند مدت می‌رفت.

چسبیدن به یه حس تازه، کنده شدن و کوک خوردن به دورانی که نه نوجوانی بود و نه بزرگسالی، یه چیزی مابین این دو.

صدای جیغکیِ ستاره از ته کلاس واضح‌تر از همه اظهار وجود کرد.

- وای خدا عجب سالی بشه امسال... درس و مشق بره به کنار امسال. ای خدا کِی بشه من به یُمن آخر سال یه شاباشی بدم که هم خودت راضی باشی هم بنده‌ات.

صدای درس‌خون‌ترین دختر کلاس؛ یعنی زهره، جوابگوی این شادی پیشواز رفته بود.

- بیا برو بابا کو تا آخر سال؟ بدبخت یه روز دلت برای این روزها لک می‌زنه.

- به جان یلدا اگه بگی دلتنگ بشم نمیشم. والله دست نوشته میدم.

- به جون خودت دراز. چی‌کار به جون یلدا داری؟ دست‌نوشته‌ت رو می‌کنم تو حلقت‌ ها.

romangram.com | @romangram_com