#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_2
سر دفتردار محضر بود. پیر و مهربون با ریشهای سفید و بلند با لبخند کمجون روی لبش.
- خیلیها مثل تو میان اینجا که هنوز از تصمیمشون اطمینان ندارن.
نگاهم کشیده شد به تسبیح فیروزهای رنگ آویز شده بین دستهای پر چروکش.
- بیا ذکر بگو آروم شی.
خرامان خرامان و بیهیچ عجلهای سمتش کشیده شدم، من هیچوقت نمیتونستم برخلاف میل بزرگترها کاری انجام بدم. همیشه حس میکردم اگر برخلاف میلشون کاری کنم دچار عقوبت بزرگ و دردناکی میشم.
- بگیر بابا جان
- ممنون پدرجون.
روی تک صندلی چرک گوشهی سالن نشستم، خودِ دفتردارها هم میدونستن کسایی که مسیرشون این اطراف میافته خیلی تاب نشستن ندارن؟
ریشههای تسبیح، پوست یخ زدهی دستم رو نوازش میداد. کی میدونه این زمان در این شرایط بحرانی با چه ذکری میشه آرومتر شد؟
دادههایی از مغز یخ بستهم مخابره میشه.
" الا بذکر الله تطمئن قلوب "
و تکرار و تکرار برای بیشتر آرام شدن.
شک ندارم سر تکون دادن پیرِ مهربون از افسوس بود، افسوسی که من رو خونهنشین نکرد.
romangram.com | @romangram_com