#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_1
خلاصه:
یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاهپوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجهی مرد سیاهپوش وسط پذیرایی خونهشون میشه و...
شروع هر زندگی شروع یه رمان تازهست.
یلدای ما با تمام خامیها و بیتجربگی وارد زندگی میشه. عاشق، خسته، دلبسته.
بیاید ببینیم یه زن چطور توی سالها پخته و باتجربه میشه.
به نام پروردگاری که قلمش هم راویست هم جاری.
هوا سرد بود، سردِ سرد. نمیدونستم سردی از هواست، از زمینه یا از اتاقک کوچیک و خفهی محضر و یا شاید این سردی از درون خودم بود!
ساعت نه صبحِ سهشنبه قرارمون بود، گفته بود از ماموریت برگرده مستقیم میاد اینجا،گفته بود سریع از این همه درد و رنج من رو خلاص میکنه؛ اما...
اما ساعت نه و ربع صبحه و اون هنوز سایهش هم این اطراف نیفتاده. میشه نیاد؟ میشه دلش نخواد بیاد؟ میشه لج کنه و نیاد؟
این همه بیتابی و بیقراری برای ربع ساعت دیرکرد منطقی نبود؛ اما منِ بیست ساله کجا و منطق کجا؟
آروم و قرار نداشتم، هیچ موقعیت مناسبی برای یک جا آروم قرار گرفتن از مغزم مخابره نمیشد، عجب مغز معیوبی.
مینشستم اضطراب بلندم میکرد، میایستادم پاهای کم جونم سعی در زمین زدنم داشتن! من از این به بعد قراره چطور آروم شم؟ اصلا آروم میشدم؟ اون هم بدون...
- دخترم بیا این رو بگیر.
romangram.com | @romangram_com