#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_84

خودش بود. پریشون و مضطرب. اشکم تند و تند با بهانه و بی‌بهانه، فقط می‌ریخت. چرا الان؟ الان که

همه چی تموم شد؟ وقتی من از درد بی‌کسی داشتم می‌مردم کجا بود؟ دستمال سفیدِ گیر کرده به بینی‌م از شدت حجم خون افتاد و خون با فشار تمام بیرون زد. گرمِ گرم بود، عکس چهره‌ی به خون نشسته‌م رو تو نگاهش می‌دیدم، وای که از بینی به پایین غرق خون بودم، چک‌چک قطراتش رو به روی لب و لباسم حس می‌کردم؛ اما نگاهم هیچ چیزی به غیر از مردِ نگران روبه‌روم رو نمی‌دید. تلخیِ خون تو دهنم مزه مزه می‌شد، ترکیب بدی بود اشک و خون با هم!

علی، همسرم که قهوه‌ای‌هاش می‌لرزیدن، لب‌هاش آروم و قرار نداشتن. انگاری می‌خواست اسمم رو به لب بیاره؛ اما زبونش سنگین بود. خفه فریاد زدم " علی ". شنید، به خدا قسم شنید که میون تمام سکوتم، میون نگاه بی‌حرکتم، جوابم رو داد.

- جونم.

و آخرین لحظاتی که در ذهنم ثبت شدن از حال رفتنم میون دست‌های بابارضا و حیدر پیش پای علی بود. تمام ظرفیت من همونی بود که کشیدم. دست‌های پر قدرت علی برای گرفتنم بهم نرسید، همین طور که به جنازه‌ی مادرم نرسید، به خاک ریختن و تلقین گفتن در گوش مامانم نرسید، به تنهایی خاک کردن مادرم.

به بزرگی دنیا دلم پر بود، از بی‌کسی و غربتم تو گورستان سرد، از دست‌تنها بودنم، از اشک‌هایی که ریختم و کسی رو که می‌خواستم کنارم نبود. سرخوردگی احساسی بود که داشتم، دلم به شدت پر بود، از مردی که صدای پچ پچ آرومش با مردی غریبه به گوش می‌رسید. دلم از علی پر بود، نه به سبب بودنش به دلیل نبودنش، به سبب خداحافظی نکردنش با مامانم.

از دست دادن دنیام و سیاه شدن زندگی اجازه نمی‌داد چشمم رو باز کنم. دیگه هیچ چیزی ارزش دیدن نداشت؛ حتی حضور مرد نگران کنار تختم. بوی خاصی که برام تداعی کننده بیمارستان بود به مشامم می‌خورد، سرم به شدت سنگین بود، انگاری روی پلک‌هام سیمان ریخته باشن، سنگین و سخت. تیزی سرُم رو هم حس می‌کردم؛ ولی هیچ امید و دل‌خوشی تو خونم تزریق نمی‌شد، هیچ حسی با چک چک کردن اون قطرات تو وجودم سرازیر نمی‌شد.

صدای آروم شده‌ی نیلوفر به گوشم دست داد.

- علی‌آقا چیزهایی رو که خواستین گذاشتم یخچال، با دکترش هم صحبت کردم گفت به هوشه، بی‌خوابی چند روزه و آرام‌بخشی که گرفته نمی‌ذاره از خواب بلند شه.

- یعنی نه ساعت و سه ربع خواب؟ یلدا عادت نداشت این‌قدر بخوابه.

- شما که تشریف نداشتید یلدا زیر بار این داغ خرد شد. سه روز خواب و خوراک نداشت.

علی، چه خوب می‌دونست من هیچ‌وقت خوابِ به این سنگینی نداشتم. جواب معترض شاهد بود که صدای علی رو درآورد.

- آقا شاهد دنبال عیاشی نبودم.

نیلوفر دخالت کرد.

romangram.com | @romangram_com