#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_82
کاش بود تا فقط تو آغوش گرمش بدون نگرانی برای نهارِ مراسم مادرم گریه کنم؛ ولی اون نبود، نیومد.
دو روز بود که جنازهی یخ زدهی مادرم کنج سردخونه به انتظار بود، به انتظار دامادی که در گوشش تلقین بخونه و علی نبود، نیومد. انگار هیچ وقت نبوده.
- دخترعمو، یلدا خانوم، حواست به منه؟ جانِ من یه لحظه، یلدا تو رو خدا.
میدونستم تنها دستِ محکمِ شاهد میتونه سرِ بیقرار من رو جلوی چشمهاش نگه داره.
- بذار خاکش کنیم. تا خاک نشه تو هم آروم نمیشی.
این بود تجربهی بیپدری؟ این بود تجربهاش از فوت عموش؟ و راست میگفتن خاکِ مُرده سرده.
مامانم، زنی که از خوشحالی عملِ دستش، از فرار اون همه درد، برای نوهی نداشتهش رج به رج کاموای آبی رو بهم میبافت، مادرزنی که برای دامادش به شوق دستهای بهبود یافتهش بهترین غذا رو میپخت.
مادرم تنها داراییم، در سرمای بیکسی رفت. به دستهای محرم چه کسی؟ ندیدم. کی تو گوشش تلقین گفت؟ باز هم ندیدم، مگه من همین جا چسبیده به جنازهی بیجونش نبودم؟ مگه میون این جمعیت حضور نداشتم؟ اون زمان چی به سرم اومده بود که جزئیات رو ندیدم و نشنیدم؟ و آخر، مادرم سرازیر قبری تنگ و تاریک شد.
"لا اله الا الله" میگفتن و دل من خون میشد، زمین میگذاشتنش خون از چشمم بیرون میزد، میگفتن و مامانم رو بیشتر تو دل خاک فرو میکردن. وای از بیقراریِ قلبم، وای از وداع من و مامانم، وای از اولین بیل پر از خاک به روی جسم ظریف مامانم، وای از جیغهای کرکنندهای که پشت به پشتِ هم از سینهی پر دردم بیرون دادم و برام مادر نشد، وای بر گورستانی که بازار گرمیش به عهدهی منِ دستتنها بود. رفت... دل من رفت، رفت به همراه مادرم.
بدون علی، بدون همسرم، بدون پشتوانهم، من تک و تنها، مادرم رو خاک کردم.
میون اون همه شیون و زاری، اون گرمی تنم از داغ نشسته رو دلم، میون عزاداری برای مادرم، نگاه سنگین مهسا دومین بود. سنگین بود و خشمگین. چرا؟ اون که برای من داشت بهترین دوست و قوم و خویش میشد!
با چشمهای خمار شده از اشک، رد نگاهش رو دنبال کردم، شاهد زیادی به من نزدیک بود.
به بازوهای ناتوانم چسبیده بود تا نکنه پاهای بیجونم زمینم بزنه. برام شده بود یه عصای گرم و محکم. دستهای بزرگ و گرمش زیر بغلم برام حکم واکر رو داشت که بدون داشتنش نمیتونستم راه برم؛ ولی من رهاش کردم با این که به شدت بهش احتیج داشتم.
romangram.com | @romangram_com