#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_81
- أعوذ بالله من الشيطان الرجيم.
ودر ادامه، خندههای آروم هر دوتامون.
قورمهسبزی مامانپز گوشت میشد به تن هر دومون. نگاه شاد و پر اعتماد مامان به علی تمام نبودنهاش رو سرپوش میذاشت، حداقل فکر مامانم از بابت من راحت بود.
خوب بود که مامانم هیچ خبری از سوءقصدهای به جونم نداشت و گرنه دل و زندگیش با هم آشوب میشد.
کاش همیشه و هر روز همینطور بودیم. هر چند چشمهای خستهی علی خواب میطلبید، هر چند دست و پاهای مامانم محتاج ماساژ و فشارهای خفیف برای کم کردن دردش بود. کاش همیشه علی سر ساعت مقرری به خونه برمیگشت، خسته میشد، غر میزد، بهونه میگرفت؛ اما برمیگشت.
نیلو معتقد بود این شور و هیجان استقبالم به سبب چند روز دوریه، من میگفتم از حرفهای علی، نیلو میگفت از احساسی که داره و به زبون نمیاره.
که اما... که اما تمام این ای کاشها آرزویی بیش نبود.
چهار ساعت دقیق و درست از برگشتنمون به خونه میگذشت که گوشیش زنگ خورد.
بی هیچ عذاب وجدانی در قبالم من رو عمیق بوسید و رفت. باز من موندم و افکار سردرگمم.
انگار قرار نبود اون شب طولانی دستی به صبح بده؛ چرا که یک ساعت نشده بعد از رفتنش زنگِ بیموقعِ تلفنِ خونه من رو از رختخواب کشید بیرون. چه تماس شومی. چهطور با یه زنگ تلفن تمام امید و آرزوی یه آدم فرو میریزه؟
جیغ میزدم، فقط جیغ میزدم، برای مردنش، برای از دست دادنش، برای آروم شدن خودم، برای آبی شدن روی آتیش دل خودم.
تنها همین جیغ زدن بود که میتونست آتیش درونم رو به بیرون پرت کنه. مادرم رفت، سایهی سرم رفت، دل خوشیم رفت که رفت، رفت و خاطرهش موند، رفت و حرفهاش به یادم موند.
من موندم و جای خالیش، تو گوشه به گوشهی خونه، وجب به وجب کوچه و خیابون، جای خالیش کنار چرخِ سردوز.
شاهد و مهسا، زنعمو و نیلوفر، مامان فاطمه و بابا رضا به همراهی حیدر که از دیروز پیشم بودن، آقای یوسفی که تلفنی گفته بود همین اطراف کنارم مونده، هیچ کدوم اون مُسکنی رو که باید برام نمیشدن. سه روز بود که علی رفته بود و کسی نتونسته بود این ضایعهی سنگین رو به گوشش برسونه. دلم علی رو میخواست، با نبودنش حسِ نداشتنِ عضوی از بدنم رو داشتم. کاش بود تا من میتونستم آزادانه عزاداری کنم، کاش بود تا بیدغدغه فقط به فکر پر کشیدن مامانم باشم، من زیادی دست تنها بودم.
romangram.com | @romangram_com