#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_79

می افتم می‌میرم میگی آخی کاش رفته بودم.

- اِ. مامان ؟ ای چه حرفیه می‌زنی؟

- خب داری ناز می‌کنی.

- چشم به آقای یوسفی زنگ بزنم آماده میشم، شما هم دیگه این‌جوری ناز نکن.

نیم ساعت بعد با همراهی نامحسوس آقای یوسفی زنگ درِ خونه رو زدم. مامان پیر و خسته‌ام با اون لبخند عمیقش پشت در بود.

- به به تپلِ مامان خوش اومدی.

بوسیدمش و گفتم:

- سلام. وای مامان جلوی علی این‌جوری نگی که آبرو و شرفم بر باد میره.

- اتفاقا جلوی خودش گفتم.

و با جا خالی دادن سرش، نگاهم لبخند عمیق و چشم‌های خندون علی رو شکار کرد، همین لبخندی که مُهر سکوت به لبم می‌زد. نگاهی که نمی‌ذاشت شکوه کنم، نمی‌ذاشت شکایت نامه‌م رو دستش بدم. چه‌قدر خوب که هوای مامانم رو همه جوره داشت، چه‌قدر عالی که نگفته به مادم سر می‌زد، احوالش رو می‌گرفت و پاکت‌های میوه رو براش تو حوض خالی می‌کرد. اثرات خجالتی شدن، سرخی گونه‌های تپل و گوشت آلودم بود.

وسط حیاط ایستاده بلند گفت:

- من که اعتراضی به تپل بودن تو ندارم.

این رو گفت و آغوشش رو برام باز کرد. چشیدن سردی یا گرمی آغوشش کارِ من بود که بی معطلی پرواز کردم سمت مردی که چهار روز از رفتنش می‌گذشت. گرمِ گرم بود مثل حضورش در کنارم. کنار گوشش آروم لب زدم:

- بغلت خیلی گرمه.

romangram.com | @romangram_com