#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_78
چرا داشتم حال و هوای یه اسیر رو تجربه میکردم؟ چرا تنها ملاقاتیِ من مامان بود؟ چرا مثل تمام زوجها جایی برای رفتن، مهمونی، برای شرکت کردن، جایی برای گشتن نبود؟ نداشتیم؟ چرا من با کارِ علی مچ نمیشدم؟ چرا نمیتونستم شرایط کاریش رو درک کنم؟ چرا اینقدر خودم رو سر این موضوع عذاب میدادم ؟ چرا نمیتونستم برای خودم سرگرمی جور کنم؟
چرا داشتم روزها رو بیهدف میگذروندم؟ چرا هیچ کاری برای انجام دادن نبود؟ چرا من هیچ دوستی غیر از نیلو نداشتم؟ چرا علی نذاشت برای دو روز هم که شده بوشهر مهمون نیلوفر باشم؟
چرا علی به پیشنهادم برای بچهدار شدن نهی غلیظ و محکمی گفت؟ تو زندگیِ من چه خبر بود؟
هر چی بود داشت کم کم من رو زمین میزد. تنها دلخوشیِ من محبتی بود که از رفتار علی برداشت میکردم.
مچ نشدن با کار علی، با یهویی رفتن علی و هرچی که به کار علی مربوط میشد، کم کم داشت بغضِ نبودش بینیم رو میسوزوند که زنگ تلفن در جا خفهم کرد. شمارهی خونهی مامان بهم لبخند میزد.
- جونم مامان؟
- جونت سلامت دختر. چه میکنی؟
- هی مادر چی بگم؟ چیکار دارم بکنم؟ دارم در و دیوار رو دید میزنم.
- دختر پاشو چشمهات رو درویش کن یه سر بیا پیش من.
- من که دیروز اونجا بودم.
- خودت داری میگی دیروز. پاشو بیا من هم تازه اومدم، تنهام، مادر و دختری یه چایی با هم بخوریم.
- شما بیا.
- قربونت ولله من اعصاب ندارم. از صد کیلومتری خونهت رد میشی انگار داری پا لب مرز میذاری، اون آقا هم پایینِ در با اون هیکل بزرگ و قدبلندش که دیگه نگو، تو دلم ولوله میشه، پاشو بیا دختر یه روز
romangram.com | @romangram_com