#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_77
دست جلوی خروجی صدای آیفون گذاشتم و گفتم:
- میگه از طرف تو یه بسته دارم.
ثانیه نشده کنارم ایستاد. در گوشم آروم گفت:
- بگو الان میام پایین.
گفتم و دقایقی بعد علی با ظاهری آشفته و پیراهنی پاره به بالا برگشت، خونِ کنار لبش آتیش به قلبم میزد، ورم کنار چشمش میگفت درگیری فیزیکی پیدا کرده. بدخواهانِ من تو تلهای افتاده بودن که خودشون برام گذاشته بودن. محدود شدم به شدت، از همهچیز و همهکس.
رفت و آمدم به خونه مامان کم شده بود، سعی در پنهون کردن هویتم بزرگترین دغدغهی علی بود.
خبری از زنعمو و شاهد نداشتم و تنها از طریق مامان به گوشم میرسید که:
- خوبن. میرن میان. ماشاالله به جونش. یلدا نمیدونی چه دختریه، از ادب و شعور که هیچی کم نداره، دیشب که آمده بود یه کیک خونگی هم خودش پخته بود آورده بود، یه نفس جای یلدا سبز میگفت."
- دلم براشون تنگ شده.
- خب یه سری بهشون بزن. خوشحال میشن، خیلی احوالت رو میگرفتن.
- دلم میخواد با علی برم، اون هم که اصلا کار و بارش معلوم نیس.
مهسا، دختری که بعد از نیلوفر نزدیکی بیشتری رو باهاش حس میکردم. زمانهایی که همراه شاهد و
زنعمو به دیدن مامانم میاومد برای من بهترین همصحبت بود. به شدت آروم بود، آروم میخندید، خیلی آروم حرف میزد. گفتوگوی من با شاهد تنها به چند جملهی احوالپرسی رسیده بود، چی یا کی بین ما دیواری از یخ کشیده بود؟ علی که با دیدن شاهد دست در دست من پیش روش مینشست؟ یا وجود مهسا؟
دختری که نمیخواستم با بودنم حساس بشه. با صحبت کردنم با شاهد، با گفتن از روزمرگیها حسادتش برانگیخته بشه. تحمل شرایط داشت سختتر و سختتر میشد. همهی اطرافیانم با چیزی مشغول بودن و من تنها غصهی نبود علی رو میخوردم. روزها دلتنگ شبها ترسون. هیچ کاری برای انجام دادن نبود، پیشنهادم برای رفتن به اصفهان پیش مامان فاطمه و بابا رضا مخالفت شدید علی رو نشون داد.
romangram.com | @romangram_com