#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_76
- از پشت بند کیفم رو کشید.
بـ ـوسههاش به روی لپهای پر خراشم رسید.
- میشه به مامان زهره چیزی نگی؟
- چرا؟
- نمیخوام نگران زندگی ما باشه.
- مگه جای نگرانی داره؟
- آدمش میکنم. دست به عزیزهای من میزنه؟ دستش رو قلم میکنم. تنها بیرون نرو، باشه؟
با کی بود؟ برای چی بود؟ چهقدر جدی بود رو نمیدونم؛ ولی این مهم بود "دست به عزیزهای من میزنه " با شنیدنش دهنم شیرین شده بود در حد عسل. میخواستم به نگاه خیرهش لبخند بزنم که بی نخ و سوزن لبام رو بهم میدوزه.
- گفتم هیس، نخند.
درست حدس زده بود، واکنش زخمم نسبت به خندیدن بیشتر بود تا به حرف زدن اون هم به شرط کم تکون دادن زبون.
از اون شب به بعد بود که سوءقصد به جونم بیشتر و بیشتر شد. یه شب که از خونهی مامان برمیگشتم یه مرد قدبلند سعی داشت من رو به اسم آقای یوسفی فریب بده که با نزدیک شدن زانتیای سیاه رنگ گرخید. یه روز وقتی از خرید برای خونه برمیگشتم یه موتورسوارِ ناشی به سبب زمین زدنم، سعی در گرفتن شمارهم برای دادن هر خسارتی بود و یه شب به طرز ناشیانهای وقتی علی داشت از تماشا کردن اخبار لذت میبرد، زنگ واحدمون رو زدن. به محض جواب دادنم مرد پوشیده شده در میون کلاهی نقابدار گفت:
- از طرف همسرتون آقای علی رجبزاده براتون بسته دارم.
با ناباوری به علی زل زدم. حواسش جمع من شده بود، سری به نشونهی " چی شده " تکون داد.
romangram.com | @romangram_com