#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_74
باید سوالهای یکی در میون علی رو جواب میدادم، باید به پدر و مادرش شب بخیر میگفتم. کرم رو با هراس به لبم نزدیک میکردم؛ ولی باز قدرت زدنش رو نداشتم. هیبت مردونهی علی بالای سرم سایه انداخت.
- بده من.
- مامان و بابا خوابیدن؟ شام خوردین؟
دستش رو جلوی بینیاش گرفت و گفت " هیس " و من از چراغ خاموش شدهی پذیرایی جواب سوالم رو میگیرم.
کرم رو از دستم به آرومی کشید، صندلی رو چرخی داد. رخ به رخ شدیم، هنوز هم با اینقدر نزدیک شدنش قلبم از خودبیخود میشد. هیچوقت بوی عطر نمیداد، همیشه بوی خوشِ تن خودش بود که به من میفهموند علی اطرافم پرسه میزنه. بوی شامپوی سرش بود که میگفت علی کنارم دراز کشیده.
تا کمر خم شد تا هم تراز منِ نشسته باشه، با دست دیگهاش چراغ رو خاموش و چراغ خواب رو روشن کرد.
نور کم شد، نفسم کم شد، ضربانم زیاد شد. انگشت اشارهش رو پر از کرم کرد و نشونم دادم.
- بسه؟
با یه نگاه گذرا جواب دادم، با تکون سرم به پایین. دستش رو که سمتم آورد باز درد گزگز کرد. سر عقب کشیدم.
- تکون نخور.
- درد داره.
- من هنوز دستش نزدم.
- میسوزه.
romangram.com | @romangram_com