#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_73

برگشتم سمتش، کپ کرد، به معنای واقعی کلمه چشم‌هاش تا حد ممکن گرد شد.آخه انتظار نداشت، اون هم من که همیشه با یه لبخند بزرگ به استقبالش می‌رفتم. ترس رو از تو چشم‌هاش می‌خوندم. تمام راه من برای رسیدن به احساسش تنها همین چشم‌های گویاش بود. می‌ترسیدم لبخند بزنم باز زخم‌هام دهن باز کنه. سمتم اومد با یه قدم خیلی خیلی سریع. چونه‌م رو به آرومی گرفت. نی نی چشم‌هام رو قدم زد اون هم با چشم‌هاش.

- خوبی قربون...

خورد، جمله‌اش رو خورد. چرا؟ حضور مادر و پدرش باعث بود؟ نگاهش تو نگاه من بود که دست به جیب برد، گوشیش رو درآورد و با یه نگاه کوتاه شماره گرفت. باز نگاهش رو به نگاه ترسونم دوخت.

من هنوزم از خشم این مرد می‌ترسیدم.

- یوسفی چه خبر؟

سکوت بود که تو خونه‌ی کوچیک و نقلی‌ام سایه انداخت. پریدم ، از ترس، از فریادش، از نگاهش که از روم برنمی‌داشت.

- مگه نگفتم همون موقع بهم خبر بده؟ گفتم... من گفتم هر گورستونی بودم پیدام می‌کردی.

و باز سکوت و نگاه سنگینش به من.

- لعنتی‌ها پیداش کردن. دنبال هویتش می‌گردن.

سکوت و ترس هم‌زمان با هم.

- چی تو کیفش بوده؟ (نفسی از سر آسودگی کشید) خدا رو شکر... کارت باطل شده؟ ... نه به خاطر امنیتش... به اسم خودم براش می‌گیرم... مامانِ یلدا در جریانه؟ ... خدا رو شکر، مراقب باش خبردار نشه.

پس دلیلش این بود؟ تا این‌جا به فکر امنیت من بود؟ من چه‌قدر برای این مرد مهم بودم؟ همیشه به این فکر می‌کردم که ازدواج سنتی ما می‌تونه به یه عشقِ پرشور بکشه؟ میشه اول ازدواج کرد بعد عاشق شد؟

اون شب برای اولین‌بار شام نخورده به رختخواب رفتم. مامان فاطمه راضی نشد با اون حالم بذار و بردار کنم.

جلوی میز آرایشم نشسته بودم و سعی داشتم کرم زرد رنگ تتراسیکلین رو به لب‌هام بزنم. هنوز از سوزش اولیه نیفتاده بود و هر چی بابا رضا می‌گفت حتی حرف هم نزن، من نمی‌تونستم از این یکی بگذرم.

romangram.com | @romangram_com