#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_72


- چه قرار باحالی.

کاش اون زمان بلد بودم چه‌قدر بهتر می‌تونم با کلمات خوشحالیم رو نشون بدم. هنوز لبخندِ اون قرار شیرین رو روی لبم داشتم که به آنی دست و کیفم با هم کشیده شد. زمین خوردم به سختی، روی زمین کشیده می‌شدم با درد. مامان فاطمه جیغ زد. چیزی جز یه کارت بانکی برای از دست دادن نبود، رهاش کردم، کیفم رو میگم.

درد داشتم؛ ولی از گوشه‌ی چشمم دویدن مردی قد بلند رو به دنبال موتورسوار دیدم. مامان فاطمه مرتب تو صورت خودش می‌کوبید و سعی در بلند کردنِ من داشت؛ ولی من... من داشتم خجالت می‌کشیدم، از بزرگی بدنم که نمی‌تونستم جمعش کنم.

بعد از به دنبال کشیدن خودم اون هم به سختی، با یه دربستی سریع به خونه برگشتیم. جای پنبه‌ی آغشته به بتادین دردناک بود و من هر چی سعی کردم نتونستم جلوی اشک‌های سمجم رو بگیرم.

- الهی خدا ذلیلش کنه، چه به روز صورت این دختر آورد.

بابا رضا: حاج خانوم خدا رحمش کرده، عاقل بوده مقاومت نکرده.

مامان فاطمه: درد داری مادر؟

به مثال یه دختر لوس دبستانی گفتم:

- خیلی می‌سوزه. جاش می‌مونه؟

- یه ضدعفونیش کنم، کرم بزنم بهتر میشی. وای جواب علی رو...

و صدای زنگ در گفت که چه‌قدر حلال‌زاده‌ست.

من چرا می‌ترسیدم تو صورتش نگاه کنم؟ از ترس برخورد بدش ؟ جلوی چشم مادر و پدرش؟ اگه بحث پیش بیاد چی؟ صدای سلام و احوال‌پرسی گرمش یه جایی نزدیک به من بود.

- یلدا خانم سلام عرض کردم‌ها.


romangram.com | @romangram_com