#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_71
- باز برگشتی سرِ خونهی اول؟ تو هم کم کم عادت میکنی. من که میگم پاشو بیا اینجا خودت ناز میکنی.
- اگه قرار باشه بیام باید هر روز بار و بندیل بپیچم.
- بهتر از تنهاییه.
- شما هم که صبح تا ظهر مطب خانم دکتری، یه استراحت کرده نکرده نشستی پای چرخ.
- آدم دختردار خرجش چند برابره. یکی میره دوتا میاد، دوتا میره سه تا میاد.
- حالا کو تا سه تایی بیایم؟
- انشاءلله که اون روز هم میاد. خدا بزرگه.
آخر همهی جملات مامانم میرسید به همین جملهی " خدا بزرگه ". چهقدر خوب بود مامان داشتن، چهقدر خوب بود یه بزرگتر دانا داشتن. همیشه با همین چند جمله بود که من رو با دلی پر از امید،
با دلی خالی از شکایت باز دوباره راهیِ خونه میکرد. بیچاره آقای یوسفی، پشت من نامحسوس از این خونه به اون خونه میاومد. مردی که هنوز چهرهش رو هم ندیده بودم، بودنش رو کنارم حس میکردم ولی هیچگاه ندیدمش. مردی که حس میکردم بودنش لزومی نداره و حس میکردم تنها مایهی عذاب بنده خدا هستم؛ اما علی تاکید فراوون داشت رو بودنش در کنارم.
اون چند روزی رو هم که مامان فاطمه و بابا رضا مهمونمون بودن برای من پر از تازگی بود.
چشیدن طعم مهمونداری برای اولین بار، سعی در سنگ تموم گذاشتن برای مادر و پدر همسرم. هر چند بودنشون نتونست ساعات کاری علی رو تغییر بده و علی تنها سه روزی رو تونست کنار ما باشه. حس تازگی و سرزندگی داشتم، تلاشم بیشتر شده بود، از بیکاری دراومده بودم و با مامان فاطمه همه جا رو میچرخیدیم. به دنبال چند دست لباسِ خوب و خوشرنگ برای مراسم خواستگاری حیدر میگشت. میگفت کلافه شده از پسرداری، نمی دونم تو صورتم این حرف رو زد یا از ته دلش بود:
- اگه بتونم برای حیدر یه زن لنگهی زن داداشش پیدا کنم خیالم از اون هم راحت میشه، بین خودمون باشه با حاج رضا قرار گذاشتیم بچهها رو که سروسامون دادیم بریم تمام اماکن زیارتی رو بگردیم...
بعد سر نزدیک گوشم کرد:
- ... انشاءالله از خونه خدا هم شروع میکنیم.
romangram.com | @romangram_com