#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_70


کاش بازو‌های پر قدرتی داشتم تا تولید مثل می‌کرد، تا انتقال می‌داد چه‌قدر این شش روز برام عذاب‌آور بود.

کاش لمس حریصانه موهاش براش بازگو کنه من از دلتنگی رو به موت بودم.

کاش این پیچ و تاب خوردن‌ها، ما رو به هم گره‌ای سخت و کور می‌زد. باز هم کاش و ای کاش.

چند ماهی از ازدواج من با مرد سیاه‌پوش می‌گذشت. همه چی سر جای خودش بود به جز زود رفتن و دیر آمدنش، به چند شب نیومدنش، به توضیح ندادن بابت کارش.

مامانم بارها هم پای چرخش نصیحتم می‌کرد، سوزن نخ می‌کرد و می‌گفت:

- خدا رو شکر کار و بار داره پی علافی نیست، داره برای تو و زندگیش زحمت می‌کشه، فردا هم به امید خدا برای بچه‌تون.

وای که دلم غنج رفت ازتصورش، ازداشتن بچه‌ی علی در بطنم.

- گوشت با منه؟

- آره.

- آره جون عمه‌ات.

- مامان؟ به نظرت بذارم بچه‌دار شم تا از این تنهایی در بیام؟

- ولله چی بگم؟ نه من می‌خوام بزرگ کنم، نه من می‌خوام نونش رو بدم. صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

- علی هیچ‌وقت در موردش حرف نمی‌زنه. اصلا کو تا حرف بزنه.


romangram.com | @romangram_com