#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_63

وقتی با اون آرایش ملیح چشم‌هاش ایستاد جلو روی محمودخان، وقتی با فشار کوچیک دستش، روی جای جای بدن محمودخان عطر اسپری کرد.

بوی خوشی همین حوالی پخش شد. لبخند داشتم از شیطنت‌های نیلو.

- عطر من رو پس میدی؟ با همین عطر خفه‌ت می‌کنم.

محمودخان مردی با چهره‌ی معصوم، لبخند عمیقی به عروسش می‌زد.

- یلدا نگفتم این رو خودم براش می‌زنم. گفتم یا نگفتم؟

و من فشار قایمکی دست نیلو رو تو دست‌های بزرگ محمودخان دیدم. باز دلم هوای علی رو داشت.

در تمام طول مجلس، به یاد علی بودم. وقتی عروس و داماد تکی رقصیدن، دلم ضعف رفت براش؛ وقتی نیلو برای همسرش قر و غمزه می‌ریخت، بغض داشتم از نبودنش؛ وقتی عروس و داماد کیک دهن هم گذاشتن؛ وقتی به یکی میگن جات سبز بود، یعنی این؟

نیلو به حدی تو شادیِ رسیدن به پسرعموش غرق بود که حوالی من پرسه نمی‌زد. اون دختر بی‌حیا، به قول خودش فقط به انتظار پایان شبی بود که خودش بمونه و دامادش و چند ساعتی بعد بوق‌کشان راهیِ هتل شد.

خواست خودِ نیلو بود که حجله‌اش نه خونه‌ی مامانش باشه نه شهر دور و غریب افتاده‌ی عموش. زحمت رسوندن ما رو برادرش نادر به عهده گرفت. خسته و خواب‌آلود به خونه مامان بر‌گشتم، کنار مامان خوابیدن بهتر از خوابیدن تو تخت دو نفره‌ای بود که اکثر اوقات یک سمتش خالی بود.

مامان کلید انداخت و کنار کشید، به محض وارد شدنم حجم سیاهی رو کنار حوض دیدم و قلبم از ترس چندین تکه شد. و تو کسری از ثانیه شناختمش.

- اوف. علی؟ ترسوندیم.

ساعت سه صبح، خستگی و خواب از چشم‌هاش فریاد می‌زد، لبه‌ی حوض نشسته بود و دست و پاش رو خنک می‌کرد.

نگاهش بهم عمیق بود، چرا که بعد از سه ماهی از ازدواج‌مون دیگه این‌قدر آرایش نداشتم.

به احترام مامانم ‌ایستاد، سلام و احوال پرسی سریع‌شون تموم شد و من موندم و اون قهوه‌ای‌های خسته و خواب‌آلود. با سیب توی آب بازی می‌کرد ولی نگاهش میخِ من بود.

romangram.com | @romangram_com