#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_61
- پاشو بیا خونهی من، من دارم از بیمارستان برمیگردم. علی هم نیست.
اومد، اون هم با چه حالی. با هزار بدبختی تونستم جملهاش رو سر هم بندی کنم تا بفهمم دلش از کجا خونه.
خلاصهی کلامش رو براتون بگم. زن عموی گرامیش برای محمودخان آستین زده بود بالا. آرومتر که شد سعی کردم با به حرف کشیدن آرومش کنم.
- تو که گفتی زنعموت زیرزیری کارش رو میکنه.
- همون دیگه. این میخواد یه دختر از دور و بر ما بگیره و گرنه عُمرا میذاشت مامانم تا آخرش چیزی بفهمه.
- چندتایی رو میشناسه؟
- اوه یه هَ. تا دلت بخواد، دختر داریم در حد تولیدی.
- یلدا بذار قسمت کارش رو بکنه.
- بله، من هم شانس شما رو داشتم همین حرف رو میزدم.
- اگه محمودخان قسمت تو باشه، هر جا بره برمیگرده سمت خودتت.
- آ دیگه خوبه. چک برگشتیه مگه؟
- من هر چی میگم تو برای خودت یه چی میگی.
چهار روز بعد همون جور شد که نیلو حدس زده بود. عموش اینها یه دختر میخواستن اطراف خاله زیبا؛ ولی با یه تفاوت کوچولو که اونها دقیقا دختر خودِ خاله زیبا، یعنی نیلوفر رو میخواستن. دنیا رو با همه چیزش یهویی دادن تو دستهای کوچیک نیلوفر. من و نیلو خیلی خوشبخت بودیم که رسیدیم به اون چیزی که قلبمون تمنا میکرد. خدایا مرسی که بیمنت دادی هر چی رو که میخواستیم.
به سبب آشنایی نیلوفر و محمودخان کارشون با سرعت غیر قابل باوری پیش رفت و درست 48 روز بعد نیلوفر سرِ سفرهی عقد نشست.
romangram.com | @romangram_com