#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_58


چونه‌ی پر بغضم رو تو دست گرفت.

- ... اگه نگم درگیر چیزهای بی‌خودی نمیشی. به نظرت وسط ماموریت جای جواب دادنِ موبایله؟ می‌دونی چند نفر با شرایط من دارن با خودم کار می‌کنن؟

- ولی این که نمیشه. نه ساعت نه روز...

- بهتر شدی؟

چقد ریز و ظریف بحث رو پیچوند. لبم رو بهم فشار دادم تا اشک از سرِ دلتنگی نریزم.

به معنی آره سر تکون دادم.

- آقای یوسفی گفت رفتی سرُم زدی.

جای سرُمم گرم شد از حرارت لبش. اما؟ اما آقای یوسفی؟ چشم‌های پر سوالم رو که دید گفت:

- آقای یوسفی یه چند مدتی رو برای امنیتت دورادور کنارت می‌مونه.

فهمید. فهمید نقطه ضعفم نبودنشه. فهمید و تا آخر باهاش من رو عذاب داد.

این‌قدر از داشتن کارتِ توی دستم خوشحال بودم که از سرِ شوق هر چی دمِ دستم بود خریدم و برای مامانِ بستری شده‌م بردم.

فردای اون شب بود که کارت بانکی رو دستم داد، چه‌طور اسم اون هیکل و ابهت رو کنار این کارتِ کوچیک و توجیبی جا داده بودن؟ به نام خودش بود؛ ولی برای برطرف کردن مایحتاج من بود، رمزش رو با هزار بدبختی و سر به سر گذاشتنم بهم داد.

پشت کمرم می‌نوشت و من نمی‌فهمیدم، می‌نوشت و من بین دو سه هفت و شش فانتزی می موندم. آخرش عصبیم کرد.


romangram.com | @romangram_com